عدالت موریارتی
بابایی میشه اینو برام بخونی-و سرش رو از پشت کتاب بزرگی که دستش بود میاره کنار که چهره پدرش رو ببینه-
شرلوک:وینا هزار بار این کتاب رو برات خوندم
وینا: ولی من بازم میخوام برام بخونی
شرلوک:باشه-دختر کوچولوش رو میشونه کنارش-کجاشو بخونم خانم کوچولو
وینا:همون همیشگی دیگه
شرلوک:آن دو بالاخره رو به روی هم قرار گرفتند کی فکرش رو میکرد ان
شرلوک و وینا:دو دوست همان دو دشمن قسم خورده باشند
شرلوک:مجبور نیستی همیشه اینجاش رو همخونی کنی-خنده-
وینا:ولی این تیکه مورد علاقه
شرلوک:خوب پس بریم به تیکه مورد علاقه بعدیت برسیم،موریارتی خواست تا با او بجنگد ولی هلمز نمیتوانست دوستش را به کشتن بدهد
وینا:بابایی صفحه بعدی رو بخون
شرلوک:باشه بچه صبر کن-لبخند-و همان لحظات بود همان ثانیه های آخر که هلمز دست او را گرفت تا نجاتش دهد ولی موریارتی در حال سقوط بود که هلمز گفت:نمیزارم تنها بمیری لیام(لیام رو خیلی آروم گفت)
وینا:همون لحظه که نمیزارم تنها بمیری رو گفت اون هم زمزمه کرد-بابایی اون کلمه آخر تو کتاب نبود
شرلوک:میدونم اون ربطی به کتاب نداشت خوب حالا زود حاضر شو که بریم بیرون پیش دوست بابایی
وینا:آخ جون پیش عمو واتسون؟
شرلوک:اره ولی باید یه کم پیش عمو بمونی تا بابا بیاد باشه؟
وینا:باشه پس میشه برام یه کتاب جدید هم بگیری
شرلوک:کتاب قبلی رو تموم کردی؟
وینا:اره
شرلوک:میخوای کتابهای قدیمی منو بخونی فکر کنم برات جالب تر از کتاب قابلیت باشن
وینا: واقعا میزاری پس میشه برم با عمو واتسون بخونم؟
شرلوک:باشه حالا بدو برو حاضر شو
وینا:چشم-و سریع میره حاضر بشه-
شرلوک که مثل همیشه حاضر بود میره توی کتابخونه و کتاب مورد علاقه دوست قدیمیش رو بر می داره و میاد بیرون و دخترش رو میبینن که حاضر شده-خوب پس بیا بریم
وینا:چشم-لبخند-
{مکان:خانه واتسون}
وینا:میره بغل واتسون-عمو بابایی بهم کتاب جدید داده که با هم بخونیم-لبخند
واتسون:لبخند-سلام یادت رفت خانم کوچولو
وینا:ببخشید سلام عمو
شرلوک:منم که آدم حساب نکنید شما
واتسون:ببخشید شرلوک سلام
شرلوک: سلام خوب من زود باید برم واتسون مواظب وینا باش
واتسون:مراقبش هستم نگران نباش
وینا:بابایی من خودم میتونم مراقب باشم
شرلوک:ناز کردن سر وینا-خودت هم مراقب خودت باش
وینا:لبخند-چشم
شرلوک:خدانگهدار
وینا و واتسون: خدافظ
شرلوک:یه کالسکه میگیره و میره به محل قرارش با یه دوست قدیمی-
؟:خیلی وقته همو ندیده بودیم مستر هلمز
شرلوک:درسته....
__________________________
خوب نمیدونم دیگه تا ادامه داستان خدانگهدار و اگه فهمیدید دوست شرلوک کیه بگید🌼🧡
شرلوک:وینا هزار بار این کتاب رو برات خوندم
وینا: ولی من بازم میخوام برام بخونی
شرلوک:باشه-دختر کوچولوش رو میشونه کنارش-کجاشو بخونم خانم کوچولو
وینا:همون همیشگی دیگه
شرلوک:آن دو بالاخره رو به روی هم قرار گرفتند کی فکرش رو میکرد ان
شرلوک و وینا:دو دوست همان دو دشمن قسم خورده باشند
شرلوک:مجبور نیستی همیشه اینجاش رو همخونی کنی-خنده-
وینا:ولی این تیکه مورد علاقه
شرلوک:خوب پس بریم به تیکه مورد علاقه بعدیت برسیم،موریارتی خواست تا با او بجنگد ولی هلمز نمیتوانست دوستش را به کشتن بدهد
وینا:بابایی صفحه بعدی رو بخون
شرلوک:باشه بچه صبر کن-لبخند-و همان لحظات بود همان ثانیه های آخر که هلمز دست او را گرفت تا نجاتش دهد ولی موریارتی در حال سقوط بود که هلمز گفت:نمیزارم تنها بمیری لیام(لیام رو خیلی آروم گفت)
وینا:همون لحظه که نمیزارم تنها بمیری رو گفت اون هم زمزمه کرد-بابایی اون کلمه آخر تو کتاب نبود
شرلوک:میدونم اون ربطی به کتاب نداشت خوب حالا زود حاضر شو که بریم بیرون پیش دوست بابایی
وینا:آخ جون پیش عمو واتسون؟
شرلوک:اره ولی باید یه کم پیش عمو بمونی تا بابا بیاد باشه؟
وینا:باشه پس میشه برام یه کتاب جدید هم بگیری
شرلوک:کتاب قبلی رو تموم کردی؟
وینا:اره
شرلوک:میخوای کتابهای قدیمی منو بخونی فکر کنم برات جالب تر از کتاب قابلیت باشن
وینا: واقعا میزاری پس میشه برم با عمو واتسون بخونم؟
شرلوک:باشه حالا بدو برو حاضر شو
وینا:چشم-و سریع میره حاضر بشه-
شرلوک که مثل همیشه حاضر بود میره توی کتابخونه و کتاب مورد علاقه دوست قدیمیش رو بر می داره و میاد بیرون و دخترش رو میبینن که حاضر شده-خوب پس بیا بریم
وینا:چشم-لبخند-
{مکان:خانه واتسون}
وینا:میره بغل واتسون-عمو بابایی بهم کتاب جدید داده که با هم بخونیم-لبخند
واتسون:لبخند-سلام یادت رفت خانم کوچولو
وینا:ببخشید سلام عمو
شرلوک:منم که آدم حساب نکنید شما
واتسون:ببخشید شرلوک سلام
شرلوک: سلام خوب من زود باید برم واتسون مواظب وینا باش
واتسون:مراقبش هستم نگران نباش
وینا:بابایی من خودم میتونم مراقب باشم
شرلوک:ناز کردن سر وینا-خودت هم مراقب خودت باش
وینا:لبخند-چشم
شرلوک:خدانگهدار
وینا و واتسون: خدافظ
شرلوک:یه کالسکه میگیره و میره به محل قرارش با یه دوست قدیمی-
؟:خیلی وقته همو ندیده بودیم مستر هلمز
شرلوک:درسته....
__________________________
خوب نمیدونم دیگه تا ادامه داستان خدانگهدار و اگه فهمیدید دوست شرلوک کیه بگید🌼🧡
۲.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.