از عشـق تــا شھـادت♥
#ازعشـقتــاشھـادت♥
#پارت پانزدهم💜👒
•• آرزو ••
عرشیا اینا رفتن خونشون .🙃
خونه کامل سوت وکور بود، مامان و بابا رفته بودن مسجد جشن، منو زینب داشتیم خونه رو تمیز میکردیم و درباره فردا باهم حرف میزدیم، آقا محمد هم رفته بود مرکز (سرگرده).😉
– ارزو، قربونت برم اجی تو جارو میزنی؟
ایی خدا، چشم من که شیشه ها و لامپ هارو پاک کردم، جارو هم چشمممم.😊
–بی بلا 😅🙃
جارو زدم و پشتش رفتم آشپزخونه کابینت هارو مرتب چیدم و پاک کردم، اتاق خودم روهم تمیز کردم.🙃
تق تق به اتاق امیرعلی در زدم و وارد شدم.درحال تمیز کردن اتاق امیرعلی بودم که دیدم یه کاغذ روی میزش بود!باز کردم و دیدم امیرعلی میخواد بره سوریه!!!😭
همه کاراشو کرده بود، شگفت زده شدم؛اونقدر گریه کردم که قلبم تیر کشید.😭😭
یااااا ابلفضلللللللل.😍
افتادم روی زمین، زینب با قرص و لیوان آب اومد کنارم، قرصمو خوردم حالم خوب شد به زینب حرفی نزدم و مشغول تمیز کردن شدم.🥺
¦ساعت ۷شب¦
تمیز کردنم تموم شد، رفتم سراغ یه فيلم کمدی گذاشتم و با زینب دیدیم.😉
خخخخخخ
–😂😂😂😂
داشتیم قهقهه میزدیم که مامان اینا اومدن.
مامان:سلااااام.
تلویزیونو خاموش کردم و گفتم
سلااااااااااااااام .
زینب:سلاممم مامان جان!
امیر.......امیرعلی کجاست؟؟
مامان:دم دره.
اومد داخل، سلام کرد و رفت داخل اتاقش پشت سرش منم رفتم در زدم
تق تق تق
امیرجان اجازه هست؟
امیرعلی:بیا تو.😊
رفتم دخل و در رو قفل کردم، اشکم سرازیر شد وگفتم.
امیرعلی، چرا میخوای بری سوریه؟؟؟؟چرا به ما نگفتی؟امیرعلی تو نباااااید بری.
گریم به هق هق تبدیل شده بود.😭😭😭😭
امیرعلی :خاهر من آروووم!تو از کجا میدونی، الهی من فداتشمممم شما به بقیه هیچی نگو من 7روز بعداز رفتنم یا میمیر.....🙂
حرفشو قطع کردم.
چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو نباید بمیری میفهمی.😭😭
امیرعلی:خیلی خب عزیزم.
دستاشو باز کرد به منظور اینکه برم توبغلش.پریدم و هق هق گریه کردم.😭😭😭😭😭
❀ ادامه دارد😇 ❀
#پارت پانزدهم💜👒
•• آرزو ••
عرشیا اینا رفتن خونشون .🙃
خونه کامل سوت وکور بود، مامان و بابا رفته بودن مسجد جشن، منو زینب داشتیم خونه رو تمیز میکردیم و درباره فردا باهم حرف میزدیم، آقا محمد هم رفته بود مرکز (سرگرده).😉
– ارزو، قربونت برم اجی تو جارو میزنی؟
ایی خدا، چشم من که شیشه ها و لامپ هارو پاک کردم، جارو هم چشمممم.😊
–بی بلا 😅🙃
جارو زدم و پشتش رفتم آشپزخونه کابینت هارو مرتب چیدم و پاک کردم، اتاق خودم روهم تمیز کردم.🙃
تق تق به اتاق امیرعلی در زدم و وارد شدم.درحال تمیز کردن اتاق امیرعلی بودم که دیدم یه کاغذ روی میزش بود!باز کردم و دیدم امیرعلی میخواد بره سوریه!!!😭
همه کاراشو کرده بود، شگفت زده شدم؛اونقدر گریه کردم که قلبم تیر کشید.😭😭
یااااا ابلفضلللللللل.😍
افتادم روی زمین، زینب با قرص و لیوان آب اومد کنارم، قرصمو خوردم حالم خوب شد به زینب حرفی نزدم و مشغول تمیز کردن شدم.🥺
¦ساعت ۷شب¦
تمیز کردنم تموم شد، رفتم سراغ یه فيلم کمدی گذاشتم و با زینب دیدیم.😉
خخخخخخ
–😂😂😂😂
داشتیم قهقهه میزدیم که مامان اینا اومدن.
مامان:سلااااام.
تلویزیونو خاموش کردم و گفتم
سلااااااااااااااام .
زینب:سلاممم مامان جان!
امیر.......امیرعلی کجاست؟؟
مامان:دم دره.
اومد داخل، سلام کرد و رفت داخل اتاقش پشت سرش منم رفتم در زدم
تق تق تق
امیرجان اجازه هست؟
امیرعلی:بیا تو.😊
رفتم دخل و در رو قفل کردم، اشکم سرازیر شد وگفتم.
امیرعلی، چرا میخوای بری سوریه؟؟؟؟چرا به ما نگفتی؟امیرعلی تو نباااااید بری.
گریم به هق هق تبدیل شده بود.😭😭😭😭
امیرعلی :خاهر من آروووم!تو از کجا میدونی، الهی من فداتشمممم شما به بقیه هیچی نگو من 7روز بعداز رفتنم یا میمیر.....🙂
حرفشو قطع کردم.
چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو نباید بمیری میفهمی.😭😭
امیرعلی:خیلی خب عزیزم.
دستاشو باز کرد به منظور اینکه برم توبغلش.پریدم و هق هق گریه کردم.😭😭😭😭😭
❀ ادامه دارد😇 ❀
۳۰۱
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.