چند پارتی (وقتی دوستت داشت اما.......) پارت ۱
#وانشات
#فلیکس
#یونگ_بوک
(فلیکس)
پلکاشو از هم فاصله داد.....دوباره روز های تاریک شروع شده بود....تمام روشنایی صبح هاش تمام ستاره های شب هاش همه ی زیبایی هارو توی وجود فردی میدید که دوستش نداشت.....بدجوری بیحال بود با اینکه بیشتر از ۱۲ ساعت خوابیده بود ولی بازم خسته بود....میخوابید تا بتونه از این زندگی لعنتی خودشو نجات بده.
چشماشو کمی مالید و به سمت سرویس رفت....آبی به صورتش زد و بعد نگاهشو به انعکاس آینه که تصویری از خودش رو نمایان میکرد داد.....نفس عمیقی کشید و بی خیال دیدن صورت بی روحش شد و از سرویس بیرون اومد....به سمت آشپز خونه رفت و تیکه ای نون تست از یخچال برداشت و توی دهنش گذاشت که بلکه از این ضعف رو عصابش کم کنه....
خیلی خسته بود و به زور بدنش رو تکون می داد.
به ساعت نگاهی انداخت....خیلی دیر کرده بود....باید برای کلاسی که داشت ۵ ساعت پیش اقدام میکرد اما الان دیگه تموم شده بود.....با کلافگی سرشو روی میز گذاشت که بی اختیار قطره ی اشکی از چشماش چکید....خیلی خسته بود....زیادی خسته بود.
اروم از سر میز بلند شد به سمت کتی که روی جالباسی آویزون بود رفت....تنش کرد و از خونه خارج شد.....
هوا ابری بود...با اینکه ساعت ۲ ظهر بود ولی بخاطر ابری بودن ، هوا توی تاریکی آرامش بخشی فرو رفته بود.....آروم آروم قدم برمیداشت.....خیابونا به خاطر هوا خلوت بود چون همه از ترس اومدن بارون به خونه هاشون پناه برده بودن اما برای اون پسر زیادی مضحک بود که بخواد همچین هوایی رو از دست بده......
آروم آروم قدم میزد و به زندگی فلاکتیش فکر میکرد.....نمیدونست مقصدش کجاست.....حتی نمیدونست ایندش کجاست...فقط برای هدفی که ازش مطمئن نبود راه میرفت......
#فلیکس
#یونگ_بوک
(فلیکس)
پلکاشو از هم فاصله داد.....دوباره روز های تاریک شروع شده بود....تمام روشنایی صبح هاش تمام ستاره های شب هاش همه ی زیبایی هارو توی وجود فردی میدید که دوستش نداشت.....بدجوری بیحال بود با اینکه بیشتر از ۱۲ ساعت خوابیده بود ولی بازم خسته بود....میخوابید تا بتونه از این زندگی لعنتی خودشو نجات بده.
چشماشو کمی مالید و به سمت سرویس رفت....آبی به صورتش زد و بعد نگاهشو به انعکاس آینه که تصویری از خودش رو نمایان میکرد داد.....نفس عمیقی کشید و بی خیال دیدن صورت بی روحش شد و از سرویس بیرون اومد....به سمت آشپز خونه رفت و تیکه ای نون تست از یخچال برداشت و توی دهنش گذاشت که بلکه از این ضعف رو عصابش کم کنه....
خیلی خسته بود و به زور بدنش رو تکون می داد.
به ساعت نگاهی انداخت....خیلی دیر کرده بود....باید برای کلاسی که داشت ۵ ساعت پیش اقدام میکرد اما الان دیگه تموم شده بود.....با کلافگی سرشو روی میز گذاشت که بی اختیار قطره ی اشکی از چشماش چکید....خیلی خسته بود....زیادی خسته بود.
اروم از سر میز بلند شد به سمت کتی که روی جالباسی آویزون بود رفت....تنش کرد و از خونه خارج شد.....
هوا ابری بود...با اینکه ساعت ۲ ظهر بود ولی بخاطر ابری بودن ، هوا توی تاریکی آرامش بخشی فرو رفته بود.....آروم آروم قدم برمیداشت.....خیابونا به خاطر هوا خلوت بود چون همه از ترس اومدن بارون به خونه هاشون پناه برده بودن اما برای اون پسر زیادی مضحک بود که بخواد همچین هوایی رو از دست بده......
آروم آروم قدم میزد و به زندگی فلاکتیش فکر میکرد.....نمیدونست مقصدش کجاست.....حتی نمیدونست ایندش کجاست...فقط برای هدفی که ازش مطمئن نبود راه میرفت......
۱۸.۵k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.