فیک من یک خون آشام هستم ؟! فصل دوم پارت ١۶
هانا و جونگ کوک دست در دست هم وارد شرکت شدند و سوار آسانسور شدند…هانا برگشت و رو به جونگ کوک گفت
هانا : کوک من خیلی میترسم…اگه از پسش برنیام چی…اگه…
جونگ کوک : نگران نباش من کنارتم…اگر سوالی داشتی میتونی ازم کمک بگیری…تو از پسش برمیای
هانا که انگار با حرف های جونگ کوک کمی استرسش کمتر شده بود لبخندی به جونگ کوک زد که در آسانسور باز شد
جونگ کوک : بریم ؟
هانا نفس عمیقی کشید و گفت
هانا : بریم
هانا به همراه جونگ کوک از آسانسور خارج شد و به سمت اتاق کارش رفت…اتاق رئیس شرکت…همه نگاه ها روی اون بود…همه کنجکاو بودن بدوند اولین رئیس زن شرکت MS چه کسی هست…اون دختر دورگه چه کسی هست…توی چشمای بعضی تعجب، عصبانیت و بعضی ها هم محبت رو میشد دید…هانا روبروی در اتاقش ایستاد و نفس عمیقی کشید و آروم زمزمه کرد
هانا : تو از پسش برمیای هانا
یک ساعت بعد
هانا همونطور که روی صندلیش نشسته بود سرش رو آروم به میز مزد…موهای بلندش دورش پخش شده بود و روی میز افتاده بود…تقه ای به در خورد و جونگ کوک وارد اتاق شد که هانا سریع با شتاب سرش رو از روی میز بلند کرد و با دیدن جونگ کوک که متعجب بهش خیره شده بود آروم نالید و گفت
هانا : کوک🥺
جونگ کوک به سمتش رفت و متعجب پرسید
جونگ کوک : چه اتفاقی افتاده
هانا : من هیچی از این کار ها سر در نمیارم
و به ورقه های روی میزش اشاره کرد که جونگ کوک خنده ای کرد و گفت
جونگ کوک : این که ناراحتی نداره خودم همه چیز رو بهت یاد میدم
هانا : من از همین روز اول دارم گند میزنم…نمیشد تو رئیس شرکت میموندی ؟!🥺
جونگ کوک : هانا اینجوری نگو تو تازه کاری معلومه که هنوز روز های اول برات سخته اما کم کم یاد میگیری…من هم قرار نیست رئیس باشم باید خودت یاد بگیری به همه اونایی که بهت ایمان ندارن نشون بدی که از پسش برمیای
هانا : اما من واقعا از پسش بر نمیام🥺
جونگ کوک هانا رو در آغوشش کشید و آروم گفت
جونگ کوک : چرا تو از پسش برمیای
نیم ساعت بعد
جونگ کوک : خب تا اینجا متوجه شدی ؟
هانا : آره
جونگ کوک : خوبه
جونگ کوک پیشونی هانا رو بوسید و گفت
جونگ کوک : من باید برم به کارام برسم
هانا : باشه
جونگ کوک از اتاق خارج شد و هانا تمام حواسش رو داد به ورقه های روی میزش دقیق نمیدونست چقدر زمان گذشته ولی میدونستم سردردش داره هر لحظه شدیدتر میشه
هانا : آه این ها چرا انقدر زیاد هستن !
هانا همینطور داشت غر میزد و متوجه تقه هایی که به در زده شده بود و حتی وارد شدن تهیونگ به اتاقش نشده بود
هانا : هنوز نصفشون هم تموم نشدن…آه من دیگه خسته شدم😩
تهیونگ : رئیس بودن سخته دیگه خانم لی هانا
هانا با تعجب برگشت و به تهیونگی که تازه متوجه حضورش شده بود خیره شد که تهیونگ لبخندی زد
از زبان هانا
مثل گذشته هنوز هم لبخند هاش شیرینه…دلم برای صحبت کردن باهاش تنگ شده…کاش میشد به اون زمان برگشت و دوباره مثل دو تا دوست خوب باهم می بودیم💔
با تکون خوردن دست تهیونگ جلوی صورتم از افکارم بیرون اومدم
تهیونگ : خانم رئیس حواست کجاست ؟!
هانا : هیچی
تهیونگ : بعدا باید باهم حرف بزنیم…کلی سوال دارم ازت…باید بگی چرا یهو گذاشتی رفتی
هانا : باشه حتما
تهیونگ : خوبه
هانا : راستی چیکارم داشتی ؟!
تهیونگ : می خواستم این ورقه ها رو بهت بدم…باید امضاشون کنی
هانا : باز هم ورقه ؟!...تو رو خدا نه😩
تهیونگ خنده ای کرد و گفت
تهیونگ : شما رو با این ورقه ها تنها میزارم خانم رئیس
هانا : نه لطفا
تهیونگ : بای
…..
جیمین : میگم…
تهیونگ جرعهای از قهوه اش خورد و منتظر به جیمین خیره شد
جیمین : به نظرت هانا تا کی میتونه تحمل کنه ؟!...منظورم اینه که اون از این کارا هیچی نمیدونه و افراد زیادی هم هستن که میخوان از این کار برش دارن
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت
تهیونگ : راستش نمیدونم…آره درسته هانا الان توی شرایط سختی هست اما نباید این هم نادیده گرفت که هانا دختر غیر قابل پیش بینی ای هست…هرکاری از این دختر برمیاد
جیمین خنده ای کرد و گفت
جیمین : درسته
ناگهان جیمین و تهیونگ نظرشون به هانایی پرت شد که همونطور که ورقه های توی دستش رو نگاه میکرد از کافه شرکت یک قهوه گرفت و بدون دزدیدن چشم هایش از ورقه ها به سمت یکی از میز ها رفت و روی صندلی نشست
تهیونگ : داره خیلی به خودش سخت میگیره
جیمین : خب این یه جنگه…یه جنگ بین پدرامون و هانا
تهیونگ برگشت و به جیمین نگاه کرد
جیمین : خیلی کنجکاوم بدونم برنده این داستان کی میشه
به نظر شما برنده این جنگ کی هست ؟!
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
هانا : کوک من خیلی میترسم…اگه از پسش برنیام چی…اگه…
جونگ کوک : نگران نباش من کنارتم…اگر سوالی داشتی میتونی ازم کمک بگیری…تو از پسش برمیای
هانا که انگار با حرف های جونگ کوک کمی استرسش کمتر شده بود لبخندی به جونگ کوک زد که در آسانسور باز شد
جونگ کوک : بریم ؟
هانا نفس عمیقی کشید و گفت
هانا : بریم
هانا به همراه جونگ کوک از آسانسور خارج شد و به سمت اتاق کارش رفت…اتاق رئیس شرکت…همه نگاه ها روی اون بود…همه کنجکاو بودن بدوند اولین رئیس زن شرکت MS چه کسی هست…اون دختر دورگه چه کسی هست…توی چشمای بعضی تعجب، عصبانیت و بعضی ها هم محبت رو میشد دید…هانا روبروی در اتاقش ایستاد و نفس عمیقی کشید و آروم زمزمه کرد
هانا : تو از پسش برمیای هانا
یک ساعت بعد
هانا همونطور که روی صندلیش نشسته بود سرش رو آروم به میز مزد…موهای بلندش دورش پخش شده بود و روی میز افتاده بود…تقه ای به در خورد و جونگ کوک وارد اتاق شد که هانا سریع با شتاب سرش رو از روی میز بلند کرد و با دیدن جونگ کوک که متعجب بهش خیره شده بود آروم نالید و گفت
هانا : کوک🥺
جونگ کوک به سمتش رفت و متعجب پرسید
جونگ کوک : چه اتفاقی افتاده
هانا : من هیچی از این کار ها سر در نمیارم
و به ورقه های روی میزش اشاره کرد که جونگ کوک خنده ای کرد و گفت
جونگ کوک : این که ناراحتی نداره خودم همه چیز رو بهت یاد میدم
هانا : من از همین روز اول دارم گند میزنم…نمیشد تو رئیس شرکت میموندی ؟!🥺
جونگ کوک : هانا اینجوری نگو تو تازه کاری معلومه که هنوز روز های اول برات سخته اما کم کم یاد میگیری…من هم قرار نیست رئیس باشم باید خودت یاد بگیری به همه اونایی که بهت ایمان ندارن نشون بدی که از پسش برمیای
هانا : اما من واقعا از پسش بر نمیام🥺
جونگ کوک هانا رو در آغوشش کشید و آروم گفت
جونگ کوک : چرا تو از پسش برمیای
نیم ساعت بعد
جونگ کوک : خب تا اینجا متوجه شدی ؟
هانا : آره
جونگ کوک : خوبه
جونگ کوک پیشونی هانا رو بوسید و گفت
جونگ کوک : من باید برم به کارام برسم
هانا : باشه
جونگ کوک از اتاق خارج شد و هانا تمام حواسش رو داد به ورقه های روی میزش دقیق نمیدونست چقدر زمان گذشته ولی میدونستم سردردش داره هر لحظه شدیدتر میشه
هانا : آه این ها چرا انقدر زیاد هستن !
هانا همینطور داشت غر میزد و متوجه تقه هایی که به در زده شده بود و حتی وارد شدن تهیونگ به اتاقش نشده بود
هانا : هنوز نصفشون هم تموم نشدن…آه من دیگه خسته شدم😩
تهیونگ : رئیس بودن سخته دیگه خانم لی هانا
هانا با تعجب برگشت و به تهیونگی که تازه متوجه حضورش شده بود خیره شد که تهیونگ لبخندی زد
از زبان هانا
مثل گذشته هنوز هم لبخند هاش شیرینه…دلم برای صحبت کردن باهاش تنگ شده…کاش میشد به اون زمان برگشت و دوباره مثل دو تا دوست خوب باهم می بودیم💔
با تکون خوردن دست تهیونگ جلوی صورتم از افکارم بیرون اومدم
تهیونگ : خانم رئیس حواست کجاست ؟!
هانا : هیچی
تهیونگ : بعدا باید باهم حرف بزنیم…کلی سوال دارم ازت…باید بگی چرا یهو گذاشتی رفتی
هانا : باشه حتما
تهیونگ : خوبه
هانا : راستی چیکارم داشتی ؟!
تهیونگ : می خواستم این ورقه ها رو بهت بدم…باید امضاشون کنی
هانا : باز هم ورقه ؟!...تو رو خدا نه😩
تهیونگ خنده ای کرد و گفت
تهیونگ : شما رو با این ورقه ها تنها میزارم خانم رئیس
هانا : نه لطفا
تهیونگ : بای
…..
جیمین : میگم…
تهیونگ جرعهای از قهوه اش خورد و منتظر به جیمین خیره شد
جیمین : به نظرت هانا تا کی میتونه تحمل کنه ؟!...منظورم اینه که اون از این کارا هیچی نمیدونه و افراد زیادی هم هستن که میخوان از این کار برش دارن
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت
تهیونگ : راستش نمیدونم…آره درسته هانا الان توی شرایط سختی هست اما نباید این هم نادیده گرفت که هانا دختر غیر قابل پیش بینی ای هست…هرکاری از این دختر برمیاد
جیمین خنده ای کرد و گفت
جیمین : درسته
ناگهان جیمین و تهیونگ نظرشون به هانایی پرت شد که همونطور که ورقه های توی دستش رو نگاه میکرد از کافه شرکت یک قهوه گرفت و بدون دزدیدن چشم هایش از ورقه ها به سمت یکی از میز ها رفت و روی صندلی نشست
تهیونگ : داره خیلی به خودش سخت میگیره
جیمین : خب این یه جنگه…یه جنگ بین پدرامون و هانا
تهیونگ برگشت و به جیمین نگاه کرد
جیمین : خیلی کنجکاوم بدونم برنده این داستان کی میشه
به نظر شما برنده این جنگ کی هست ؟!
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۸۷.۳k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.