the castle ادامه پارت پنج
جونگکوک چشماشو بست و سرشو به دیوار تکیه داد.
جونگکوک: من یه برادر بزرگتر دارم...اممم...یعنی داشتم و منو مامان و بابام باهم زندگی میکردیم.... یه شب رفته بودیم جنگل...اون موقع من ۱۴ سالم بود... خب....ما اون شب دقیق نمیدونم چی شد ولی تصادف کردیم....ولی فرداش که بیدار شدم توی بیمارستان بودم....نه مامانم و نه بابام و نه برادرم زنده مونده بودن فقط من....
ولی خب من روی گردنم یه رد گاز بود که اونا فکر کردن شاید اصلا بهم خب...اههه نمیتونم بگمش
تهیونگ: تجا.وز شده؟
جونگکوک: اره همون...ولی من میدونستم نیست....پس پرونده ما بسته شد و دیگه معلوم نشد اصلا دلیل اون تصادف چی بود.... بعد خب من با جیمین هیونگ آشنا شدم و اره از اون موقع باهم دوستیم..... میدونی...من پیش خالم زندگی کردم تا اینکه خالم خب....سه سال پیش فوت کرد...
تهیونگ: اوه متاسفم... نمیخواستم ناراحتت کنم...
جونگکوک: نه تهیونگ شیی من فقط از زندگی ناراحتم.... میدونی هیونگم اسمش نامجون بود...فرشته بود واقعا....همیشه مراقبم بود....هرشب وقتی که میترسیدم بغلم میکرد و موهامو ناز میکرد.....و برام داستان میخوند....از آینده ای که هیچ وقت برامون اتفاق نیوفتاد....
تهیونگ: کاش رابطه منو یونگی هیونگ هم مثل تو با هیونگت یا با جیمین بود....
جونگکوک: چرا مگه ؟
.............
ادامه دارد....
جونگکوک: من یه برادر بزرگتر دارم...اممم...یعنی داشتم و منو مامان و بابام باهم زندگی میکردیم.... یه شب رفته بودیم جنگل...اون موقع من ۱۴ سالم بود... خب....ما اون شب دقیق نمیدونم چی شد ولی تصادف کردیم....ولی فرداش که بیدار شدم توی بیمارستان بودم....نه مامانم و نه بابام و نه برادرم زنده مونده بودن فقط من....
ولی خب من روی گردنم یه رد گاز بود که اونا فکر کردن شاید اصلا بهم خب...اههه نمیتونم بگمش
تهیونگ: تجا.وز شده؟
جونگکوک: اره همون...ولی من میدونستم نیست....پس پرونده ما بسته شد و دیگه معلوم نشد اصلا دلیل اون تصادف چی بود.... بعد خب من با جیمین هیونگ آشنا شدم و اره از اون موقع باهم دوستیم..... میدونی...من پیش خالم زندگی کردم تا اینکه خالم خب....سه سال پیش فوت کرد...
تهیونگ: اوه متاسفم... نمیخواستم ناراحتت کنم...
جونگکوک: نه تهیونگ شیی من فقط از زندگی ناراحتم.... میدونی هیونگم اسمش نامجون بود...فرشته بود واقعا....همیشه مراقبم بود....هرشب وقتی که میترسیدم بغلم میکرد و موهامو ناز میکرد.....و برام داستان میخوند....از آینده ای که هیچ وقت برامون اتفاق نیوفتاد....
تهیونگ: کاش رابطه منو یونگی هیونگ هم مثل تو با هیونگت یا با جیمین بود....
جونگکوک: چرا مگه ؟
.............
ادامه دارد....
۲.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.