زیر باران
اسم شما:ساکورا
در یک روز بارانی، دخترک در کافهای کوچک نشسته بود و به پنجره خیره شده بود.
قطرات باران بر شیشه میخوردند و صدای ریزش باران به آرامش او کمک میکرد.
او در فکر آیندهاش بود و احساس تنهایی میکرد.
در همین حین، ریندو هایتانی، دوست قدیمیاش، وارد کافه شد.
او با موهای بلوند، ابی و چشمهای سبز اش، همیشه توجه ساکورا را جلب می کرده.
ساکورا وقتی او را دید، قلبش تندتر زد ،انگار حسی یه او داشت.
ریندو به سمت ساکورا آمد و با لبخند گفت: «سلام! چه تصادفی! فکر کردم تنها هستی.»
ساکورا با کمی سرخی گفت: «سلام! بله، فقط کمی فکر میکردم.»
ریندو نشست و چای سفارش داد. «چرا همیشه اینقدر ناراحتی؟»
ساکورا نگاهی به او کرد و گفت: «فقط احساس میکنم که هیچکس نمیفهمه من چه احساسی دارم.»
ریندو با دقت به او نگاه کرد. «من اینجا هستم همیشه هستم میتونی هر چیزی که تو دلت هست رو بگی..»
ساکورا کمی مکث کرد، اما سرانجام گفت: «من... من احساس میکنم که از تو دور شدهام. نمیدونم چرا.»
ریندو به آرامی دستش را روی دست ساکورا گذاشت: «من هم همین احساس رو دارم اما ما میتوانیم دوباره به هم نزدیک شیم.»
ناگهان باران شدت گرفت و صدای رعد و برق به گوش رسید.
ریندو به ساکورا گفت: «بیا بریم بیرون!»
آنها زیر باران به خیابان رفتند
باران روی آنها میریخت و خندههایشان در هوا
می پیچید.
ریندو یه دفعه ایستاد و به ساکورا نگاه کرد:«میدونی، من همیشه به تو فکر میکنم.»
ساکورا با سرخه و تعجب به ریندو گفت:«واقعا؟»
ریندو نزدیکتر شد و گفت: «اوهوم، من...من تو رو دوست دارم، ساکورا.»
ساکورا که قلبش به تپش افتاد بود نمیتوانست باور کنه که ریندو چنین احساسی دارد. «من هم تو را دوست دارم، ریندو.»
آنها در زیر باران به هم نزدیک شدند و در آغوش هم قرار گرفتند.
ریندو انگشتان کشیده دست راست رو لای مو های ساکورا و برد و موهایش را نوازش می کرد
و با دست چپش کمر ساکورا رو نوازش میکرد
آن روز زیر باران عشقی نو جوانه زد
چه طور شد
حمایت یادتون نره
در یک روز بارانی، دخترک در کافهای کوچک نشسته بود و به پنجره خیره شده بود.
قطرات باران بر شیشه میخوردند و صدای ریزش باران به آرامش او کمک میکرد.
او در فکر آیندهاش بود و احساس تنهایی میکرد.
در همین حین، ریندو هایتانی، دوست قدیمیاش، وارد کافه شد.
او با موهای بلوند، ابی و چشمهای سبز اش، همیشه توجه ساکورا را جلب می کرده.
ساکورا وقتی او را دید، قلبش تندتر زد ،انگار حسی یه او داشت.
ریندو به سمت ساکورا آمد و با لبخند گفت: «سلام! چه تصادفی! فکر کردم تنها هستی.»
ساکورا با کمی سرخی گفت: «سلام! بله، فقط کمی فکر میکردم.»
ریندو نشست و چای سفارش داد. «چرا همیشه اینقدر ناراحتی؟»
ساکورا نگاهی به او کرد و گفت: «فقط احساس میکنم که هیچکس نمیفهمه من چه احساسی دارم.»
ریندو با دقت به او نگاه کرد. «من اینجا هستم همیشه هستم میتونی هر چیزی که تو دلت هست رو بگی..»
ساکورا کمی مکث کرد، اما سرانجام گفت: «من... من احساس میکنم که از تو دور شدهام. نمیدونم چرا.»
ریندو به آرامی دستش را روی دست ساکورا گذاشت: «من هم همین احساس رو دارم اما ما میتوانیم دوباره به هم نزدیک شیم.»
ناگهان باران شدت گرفت و صدای رعد و برق به گوش رسید.
ریندو به ساکورا گفت: «بیا بریم بیرون!»
آنها زیر باران به خیابان رفتند
باران روی آنها میریخت و خندههایشان در هوا
می پیچید.
ریندو یه دفعه ایستاد و به ساکورا نگاه کرد:«میدونی، من همیشه به تو فکر میکنم.»
ساکورا با سرخه و تعجب به ریندو گفت:«واقعا؟»
ریندو نزدیکتر شد و گفت: «اوهوم، من...من تو رو دوست دارم، ساکورا.»
ساکورا که قلبش به تپش افتاد بود نمیتوانست باور کنه که ریندو چنین احساسی دارد. «من هم تو را دوست دارم، ریندو.»
آنها در زیر باران به هم نزدیک شدند و در آغوش هم قرار گرفتند.
ریندو انگشتان کشیده دست راست رو لای مو های ساکورا و برد و موهایش را نوازش می کرد
و با دست چپش کمر ساکورا رو نوازش میکرد
آن روز زیر باران عشقی نو جوانه زد
چه طور شد
حمایت یادتون نره
۴.۵k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.