تک پارتی در خاستی …وقتی مافیا بود و ….
ی صبح بهاری از خاب پاشدم بعد از انجام کارام و خوردن صبحانه تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزنم . حاضر شدم و ب سمت در خروجی راه افتادم هوا خیلی خوب بود ی نسیم خنک موهامو نوازش میکرد با دیدن گلهای شاداب و رنگارنگی ک تازه سر از خاک بیرون آوردن ی حس خوبی بهم منتقل میشد ب ی پارک پر از درخت و گل رسیدم روی ی نیمکت چوبی ک ابتدای پارک بود نشستم و چشمامو بستم تا بتونم بیشتر از هوا لذت ببرم ک با صدای آشنایی چشامو باز کردم و سرمو ب طرفش بر گردوندنم
_ از کی تا حالا بدون اجازه من میای بیرون
+ عا .. خودمم نمیدونستم قراره بیام یهویی شد اخه حیف نیس تو این هوا آدم بیرون نیاد ؟
_ خو اجازه هم نمیگرفتی میگفتی ک دارم میرم بیرون مگه بت نگفتم بدون اجازه من حق نداری هیچ جایی بری ؟؟؟
+ جیمینا معذرت میخام ببخشید
_ نچ نچ شرمنده باید بریم عمارت من
+ نه جیمین اونجا نه تو ک میدونی من خیلی میترسم
_ تا وقتی من هستم چرا ترس ؟
+ جیمینا لطفن
_ بلند شو بدو بیبی مطمئن باش چیزی نمیشه
با اسرار جیمین ،البته اگرم قبول نمیکردم بازم منو میبرد. ب عمارت رفتیم من خیلی میترسم چون ممکنه یهویی ی گلوله تو سر این بد بختا خالی کنه و من فوبیا دارم ب صدای بلند و معمولن اینجا دعواس خدایا خودت کمکم کننن
حدود دو ساعت از اومدنمون میگذره خداروشکر تا الان هیچ اتفاقی نیوفتاده ، همونطور ک خوشحال بودم جیمین گف ک ب اتاقش برم خودش هم میاد بنابراین از پله ها بالا رفتم دستگیره در رو ب پایین هدایت کردم و وارد اتاق شدم
بعد از پنج دقیقه صدای بلندی ب گوشم رسید ب سرعت رفتم در اتاقو باز کردم ک دیدم جیمین با یکی از بادیگارداش دعواش شده بعد از چن فحش و ریدن ب همدیگه جیمین کشتش من با شنیدن صدای گلوله ی جیق زدم و افتادم رو زمین
_ ات حالت خوبه
+ ……..
_ ات … ات جوابمو بده لطفن … ات
+ خ .. خوبم
براید بلندم کرد و گذاشتم رو تخت آروم کنارم خابید و منو تو بغلش جا داد و لب زد
_ معذرت میخام بیبی دیگه ی همچین کاری نمیکنم
+ اوهوم
_ الان بش فک نکن و فق بخاب بعدن از خجالتت در میام(کوتاه لبتو میبوسه)
بعد از این ماجرا جیمین با ی سفر چهار روزه و خرید رستوران و گردش از دلم دراورد
_ از کی تا حالا بدون اجازه من میای بیرون
+ عا .. خودمم نمیدونستم قراره بیام یهویی شد اخه حیف نیس تو این هوا آدم بیرون نیاد ؟
_ خو اجازه هم نمیگرفتی میگفتی ک دارم میرم بیرون مگه بت نگفتم بدون اجازه من حق نداری هیچ جایی بری ؟؟؟
+ جیمینا معذرت میخام ببخشید
_ نچ نچ شرمنده باید بریم عمارت من
+ نه جیمین اونجا نه تو ک میدونی من خیلی میترسم
_ تا وقتی من هستم چرا ترس ؟
+ جیمینا لطفن
_ بلند شو بدو بیبی مطمئن باش چیزی نمیشه
با اسرار جیمین ،البته اگرم قبول نمیکردم بازم منو میبرد. ب عمارت رفتیم من خیلی میترسم چون ممکنه یهویی ی گلوله تو سر این بد بختا خالی کنه و من فوبیا دارم ب صدای بلند و معمولن اینجا دعواس خدایا خودت کمکم کننن
حدود دو ساعت از اومدنمون میگذره خداروشکر تا الان هیچ اتفاقی نیوفتاده ، همونطور ک خوشحال بودم جیمین گف ک ب اتاقش برم خودش هم میاد بنابراین از پله ها بالا رفتم دستگیره در رو ب پایین هدایت کردم و وارد اتاق شدم
بعد از پنج دقیقه صدای بلندی ب گوشم رسید ب سرعت رفتم در اتاقو باز کردم ک دیدم جیمین با یکی از بادیگارداش دعواش شده بعد از چن فحش و ریدن ب همدیگه جیمین کشتش من با شنیدن صدای گلوله ی جیق زدم و افتادم رو زمین
_ ات حالت خوبه
+ ……..
_ ات … ات جوابمو بده لطفن … ات
+ خ .. خوبم
براید بلندم کرد و گذاشتم رو تخت آروم کنارم خابید و منو تو بغلش جا داد و لب زد
_ معذرت میخام بیبی دیگه ی همچین کاری نمیکنم
+ اوهوم
_ الان بش فک نکن و فق بخاب بعدن از خجالتت در میام(کوتاه لبتو میبوسه)
بعد از این ماجرا جیمین با ی سفر چهار روزه و خرید رستوران و گردش از دلم دراورد
۸.۶k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.