عشق مافیای(p12)
کوک:ا.ت بیا بریم میخوام ی چیزی رو بهت نشون بدم
ا.ت:باشه
با کوک رفتم ک منو برد ی جایی ک پر گل های مختلف بود
ات:وایی اینا چ خشگلنننن
کوک:همینطوره
ا.ت:وایی کسی میدونه اینجا توی امارت هست؟
کوک:ن ت اولین کسی هسی ک از اینجا خبر داره
ا.ت:خوش بحالم
روی چمن دراز کشیدم ک کوک اومد کنارم دراز کشیدم
ا.ت:اینجا واقعا قشنگع
کوک:آره من اینجا با پدر و مادرم خاطره های زیادی دارم
ا.ت:عه مگه کجان
کوک:(ب آسمون نگاه میکنه)اون بالا
ا.ت:اخیی بیا بقلم
از زبان نویسنده:
ا.ت با اینکه درد بیشتری روتحمل کرده بود ولی خب بلخره کوک و ا.ت باهم هم درد بودن بعد اینکه ا.ت یک مین کوک رو بقل کرده بود
کوک نگاهی ب ساعتش میندازه
کوک:عه ا.ت پاشو پاشو وقته غذاس
ا.ت:باشه
رفتن غذاشون رو خوردن ک گوشی کوک زنگ خورد
کوک ویو
گوشیم زنگ خورد رفتم توی اتاق کارم
(خاله ی کوک:خ ک)(بچه ها راستی کوک ی ناپدری دارع اسنو تازه اضافه کردم)
کوک:الو سلام خاله
خ ک:سلام(سرد)
کوک:چیزی شده؟
خ ک:ت باید با سویونگ ازدواج کنی(دختر خاله ی کوک)
کوک:ولی..
خ ک:ولی ندارع پدرتم موافقه فردا شب میایم عمارت آماده باش(گوشی رو قطع میکنه)
کوک:لعنتی
ا.ت:چاگیا چیزی شده؟
کوک:آره بیا تو باهم حرف بزنیم
(ا.ت درو باز میکنه)
ا.ت:چی شده چاگیا
کوک:عزیزم ببین الان خالم زنگ زد گف باید با سویونگ ک دختر خالمه ازدواج کنم(بغض)
ا.ت:مگه من مردم؟تا منو داری غم نداری
کوک:میخوای چیکار کنی
ا.ت:ببین من ی لباس مجلسی میگیرم بعد میای منو ب خالت معرفی میکنی بعد از اون هم میرم توی اتاق با خالت حرف میزنم بعد ک میام بیرون میام پیشت میشینم توعم منو بوس میکنی همو هم چاگیا یا بیبی یا ددی یا اوپا صدا میکنیم ک عشقمونو بهش ثابت کنیم
کوک:فکر خوبیه عزیزم
ا.ت:بله پس چی فک کردی من ی نابغم
خب اینم از این بعدی رو هم باید برم دنبال لباس کوک و ا.ت بگردم ک بعد بیام آپلود کنم
ا.ت:باشه
با کوک رفتم ک منو برد ی جایی ک پر گل های مختلف بود
ات:وایی اینا چ خشگلنننن
کوک:همینطوره
ا.ت:وایی کسی میدونه اینجا توی امارت هست؟
کوک:ن ت اولین کسی هسی ک از اینجا خبر داره
ا.ت:خوش بحالم
روی چمن دراز کشیدم ک کوک اومد کنارم دراز کشیدم
ا.ت:اینجا واقعا قشنگع
کوک:آره من اینجا با پدر و مادرم خاطره های زیادی دارم
ا.ت:عه مگه کجان
کوک:(ب آسمون نگاه میکنه)اون بالا
ا.ت:اخیی بیا بقلم
از زبان نویسنده:
ا.ت با اینکه درد بیشتری روتحمل کرده بود ولی خب بلخره کوک و ا.ت باهم هم درد بودن بعد اینکه ا.ت یک مین کوک رو بقل کرده بود
کوک نگاهی ب ساعتش میندازه
کوک:عه ا.ت پاشو پاشو وقته غذاس
ا.ت:باشه
رفتن غذاشون رو خوردن ک گوشی کوک زنگ خورد
کوک ویو
گوشیم زنگ خورد رفتم توی اتاق کارم
(خاله ی کوک:خ ک)(بچه ها راستی کوک ی ناپدری دارع اسنو تازه اضافه کردم)
کوک:الو سلام خاله
خ ک:سلام(سرد)
کوک:چیزی شده؟
خ ک:ت باید با سویونگ ازدواج کنی(دختر خاله ی کوک)
کوک:ولی..
خ ک:ولی ندارع پدرتم موافقه فردا شب میایم عمارت آماده باش(گوشی رو قطع میکنه)
کوک:لعنتی
ا.ت:چاگیا چیزی شده؟
کوک:آره بیا تو باهم حرف بزنیم
(ا.ت درو باز میکنه)
ا.ت:چی شده چاگیا
کوک:عزیزم ببین الان خالم زنگ زد گف باید با سویونگ ک دختر خالمه ازدواج کنم(بغض)
ا.ت:مگه من مردم؟تا منو داری غم نداری
کوک:میخوای چیکار کنی
ا.ت:ببین من ی لباس مجلسی میگیرم بعد میای منو ب خالت معرفی میکنی بعد از اون هم میرم توی اتاق با خالت حرف میزنم بعد ک میام بیرون میام پیشت میشینم توعم منو بوس میکنی همو هم چاگیا یا بیبی یا ددی یا اوپا صدا میکنیم ک عشقمونو بهش ثابت کنیم
کوک:فکر خوبیه عزیزم
ا.ت:بله پس چی فک کردی من ی نابغم
خب اینم از این بعدی رو هم باید برم دنبال لباس کوک و ا.ت بگردم ک بعد بیام آپلود کنم
۱۴.۸k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.