مافیای سختگیر part 23
کوک ویو
رفتم سمت ماشین و راه افتادم سمت خونه. رسیدم کلید را انداخت توی در و در را باز کردم و با صحنهای که دیدم خشکم زده بود یه پسری داشت به زور ا.ت را میبوسید و ا.ت هم داشت گریه میکرد و ازش فاصله میگرفت. سریع رفتم سمتش و تا میخورد زدمش و بعد فرار کرد . به ا.ت نگاه کردم دیدم نشسته روی زمین و داره گریه میکنه .
ا.ت ویو
نگران کوک شده بودم بهش زنگ زدم اما قطع کرد دوباره زنگ زدم که انگار گوشیش را خاموش کرده بود . چند دقیقه بعد دیدم یکی زنگ در را زد بدون اینکه فکر کنم رفتم در را باز کردم . فکر کردم جونگ کوک اما دیدم یه مرد سیاه پوشِ . و داره میاد نزدیکم . بهش گفتم که کیه اما جواب نداد و اومد نزدیکم . من خوردم به دیوار و اون میخواست به زور من را ببوسه که یهو دیدم کوک اومد و تا میخورد زدش که یهو فرار کرد
کوک : این کی بود ا.ت ( عصبی)
ا.ت : ...... ( گریه)
کوک : ( یه نفس عمیق کشید) باشه اروم باش تموم شد . ( نشست پیش ا.ت )
ا.ت : او...ن می...خوا.... ست ... ( گریه )
کوک : هییییسسسس باشه دیگه تموم شد .
ا.ت : ( گریه و کوک را بغل کرد )
کوک ویو
به بادیگارد ها گفتم برن دنبال اون مرتیکه ی عوضی بگردن و گفتم که توی اتاق کارم منتظرم باشن بعدش پیش ا.ت نشسته بودم که یهو اومد بغلم بعد چند دقیقه دیدم نفساش منظم شد بهش که نگاه کردم دیدم خوابش برده بغلش کردم و بردمش داخل اتاق خودم و گذاشتمش روی تخت و رفتم پایین داخل اتاق کارم پیش بادیگارد ها
کوک : وقتی اون مرتیکه ی عوضی اومد شما ها کدوم گوری بودین . هان ( با داد )
بادیگارد ۱ : قربان .....
کوک : خفه شو ( با داد )
کوک : حیف که ا.ت اینجاست مگر نه یه گلوله حروم همتون کرده بودم . از این به بعد اگر دوباره اتفاقی افتاد و شما ها نبودین رحم نمیکنم و همتون را میکشم . فهمیدین
همه ی بادیگارد ها : بله قربان ( رفتند )
کوک ویو
رفتم داخل اتاقم پیش ا.ت که دیدم خوابه کنارش روی تخت دراز کشیدم و سیاهی مطلق
ا.ت ویو
از خواب پاشدم و دیدم ساعت ۵ عصره و کوک کنارم خوابیده با اتفاقای صبح بغضم گرفت و از روی تخت پاشدم و رفتم پایین . رفتم داخل آشپزخانه تصمیم گرفتم که غذا بپزم بعد از چند دقیقه دیدم کوک اماده شده و داره از پله ها میاد پایین
ا.ت : جایی ... میری
کوک : اره ( سرد )
ا.ت : کجا میری
کوک : ( رفت )
ا.ت ویو
کوک بدون اینکه بگه کجا میره از خونه رفت.
تصمیم گرفتم که برای تشکر از کوک برای شام غذا بپزم . بعد از چند ساعت غذا را درست کردم و میز را چیدم و منتظر کوک بودم ساعت ۹ شب بود . چند ساعت گذشت اما خبری از کوک نشد تصمیم گرفتم که برم دنبالش ساعت ۱ شب بود تا خواستم برم صدای کلید توی در را شنیدم و یهو دیدم که .......
پارت ۲۳ تموم شد 🪽✨🫠🌫️🌸🩵🪐
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍🙃🙃🤍🫠🪽💙
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌸🙃🙃🤍✨
رفتم سمت ماشین و راه افتادم سمت خونه. رسیدم کلید را انداخت توی در و در را باز کردم و با صحنهای که دیدم خشکم زده بود یه پسری داشت به زور ا.ت را میبوسید و ا.ت هم داشت گریه میکرد و ازش فاصله میگرفت. سریع رفتم سمتش و تا میخورد زدمش و بعد فرار کرد . به ا.ت نگاه کردم دیدم نشسته روی زمین و داره گریه میکنه .
ا.ت ویو
نگران کوک شده بودم بهش زنگ زدم اما قطع کرد دوباره زنگ زدم که انگار گوشیش را خاموش کرده بود . چند دقیقه بعد دیدم یکی زنگ در را زد بدون اینکه فکر کنم رفتم در را باز کردم . فکر کردم جونگ کوک اما دیدم یه مرد سیاه پوشِ . و داره میاد نزدیکم . بهش گفتم که کیه اما جواب نداد و اومد نزدیکم . من خوردم به دیوار و اون میخواست به زور من را ببوسه که یهو دیدم کوک اومد و تا میخورد زدش که یهو فرار کرد
کوک : این کی بود ا.ت ( عصبی)
ا.ت : ...... ( گریه)
کوک : ( یه نفس عمیق کشید) باشه اروم باش تموم شد . ( نشست پیش ا.ت )
ا.ت : او...ن می...خوا.... ست ... ( گریه )
کوک : هییییسسسس باشه دیگه تموم شد .
ا.ت : ( گریه و کوک را بغل کرد )
کوک ویو
به بادیگارد ها گفتم برن دنبال اون مرتیکه ی عوضی بگردن و گفتم که توی اتاق کارم منتظرم باشن بعدش پیش ا.ت نشسته بودم که یهو اومد بغلم بعد چند دقیقه دیدم نفساش منظم شد بهش که نگاه کردم دیدم خوابش برده بغلش کردم و بردمش داخل اتاق خودم و گذاشتمش روی تخت و رفتم پایین داخل اتاق کارم پیش بادیگارد ها
کوک : وقتی اون مرتیکه ی عوضی اومد شما ها کدوم گوری بودین . هان ( با داد )
بادیگارد ۱ : قربان .....
کوک : خفه شو ( با داد )
کوک : حیف که ا.ت اینجاست مگر نه یه گلوله حروم همتون کرده بودم . از این به بعد اگر دوباره اتفاقی افتاد و شما ها نبودین رحم نمیکنم و همتون را میکشم . فهمیدین
همه ی بادیگارد ها : بله قربان ( رفتند )
کوک ویو
رفتم داخل اتاقم پیش ا.ت که دیدم خوابه کنارش روی تخت دراز کشیدم و سیاهی مطلق
ا.ت ویو
از خواب پاشدم و دیدم ساعت ۵ عصره و کوک کنارم خوابیده با اتفاقای صبح بغضم گرفت و از روی تخت پاشدم و رفتم پایین . رفتم داخل آشپزخانه تصمیم گرفتم که غذا بپزم بعد از چند دقیقه دیدم کوک اماده شده و داره از پله ها میاد پایین
ا.ت : جایی ... میری
کوک : اره ( سرد )
ا.ت : کجا میری
کوک : ( رفت )
ا.ت ویو
کوک بدون اینکه بگه کجا میره از خونه رفت.
تصمیم گرفتم که برای تشکر از کوک برای شام غذا بپزم . بعد از چند ساعت غذا را درست کردم و میز را چیدم و منتظر کوک بودم ساعت ۹ شب بود . چند ساعت گذشت اما خبری از کوک نشد تصمیم گرفتم که برم دنبالش ساعت ۱ شب بود تا خواستم برم صدای کلید توی در را شنیدم و یهو دیدم که .......
پارت ۲۳ تموم شد 🪽✨🫠🌫️🌸🩵🪐
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍🙃🙃🤍🫠🪽💙
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌸🙃🙃🤍✨
۲۲.۵k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.