p5
p5
*تو راه خونه
ات ویو
هوففففف
امروز روز خسته کننده ای بود..
ولی.....چرا یه حس بدی نسبت به خونه رفتن دارم؟
نکنه اتفاق بدی افتاده باشه؟
نویسنده ویو
با این حرف بیشتر نگران شد
سرعتشو بیشتر کرد
خواهرش نبود..
خودش بود و خیابونایی که بدو بدو اونارو میگذروند
بالاخره رسید به خونه
درو باز کرد و رفت تو
همه چیز عادی بود
ات:اخیششش
با گفتن این حرف لبخندی رو لبش نشست
مامانش:هوم؟ات اومدی؟
ات:ها؟اره مامان..سلام
مامان:سلام عزیزم
خسته نباشی
ات:ممنون
اینو گفت و به اتاقش رفت
خودشو رو تخت انداخت
ات ویو
هوممم...اتفاقی نیوفتاده...ولی چرا هنوز این حس بدو دارم؟؟
نویسنده ویو
شب شد
پدرشون به خونه اومد..
شامشون رو خوردن
قرار بود ماری چیزی رو بگه...پس دور یه میز نشستن
ماری:اممم...خوب من نمیدونم از کجا شروع کنم
مامان..بابا..ازتون ممنونم که تو این سال ها مراقب من بودید و از تصمیماتم حمایت کردید...یه درخواستی دارم که...امیدوارم از اینم حمایت کنید...
م:خب...دخترم بگو(با مهربونی)
ماری:من....میخوام خارج از کشور به درسم ادامه بدم..
من قراره به زودی وکیل بشم...اما توی خارج از کشور مدارک کره ارزشی نداره...بریا همین میخوام برم اونجا و یه مدت تنها زندگی کنم و درسمو ادامه بدم
بعد از ۴ سالم وقتی که مدارکمو گرفتم بر گردم
سکوت همه جا رو گرفته بود تا اینکه پدرش داد زد
ب:یعنی چی؟(داد)
میخوای بری خارج از کشور تنها زندگی کنی که چی بشه؟(دوباره داد)
ماری:هیچی...فقط..درسمو ادامه بدم(تعجب و یکم ترسیده)
ب:به مردم جی بگم؟بگم دخترم داره تو کشور غریب درس میخونه و تنها زندگی میکنه؟هاااان؟(یکم بلند تر از داد)
ماری:اما..
م:کافیه...
دختر عزیزم...پدرت فقط نگرانته...ولی اگه این تصمیمته...اگه چیزیه که واقعا میخوای...ما ازش حمایت میکنیم..
ماری:فردا بلیط دارم...به مقصد نیویورک (سرد)
این حرفو زد و رفت بالا
بغض گلوشو چنگ میزد...
به زور تحمل کرد که گریه نکنه...نمیدونست پدرش به خاطر دخترش این حرفارو زد یا به خاطر ابروش:)
بالش کنارشو بغل کرد و .....خوابید.....
ات هم کم کم شب بخیر گفت و رفت تو اتاقش
حتی اونم ترسیده بود...تازه..اگه ماری نباشه با کی میره اردو؟
بهتر بود بره اما با کی؟
حتی اونم بغض کرد
اما بدون گریه فقط و فقط خوابید...
*فردا
ماری و ات با هم رفتن دانشگاه...اما ماری بعد از گرفتن مدارکش رفت...
هنوز کلاسا شروع نشده بود
یکم که گذشت جیمین وارد کلاس شد
چیم:سلام بچه ها...صبحتون بخیر
همه:سلام استاد
چیم:خب..گروهاتونو انتخاب کردید؟
همه:بله
ات فقط و فقط سکوت کرده بود
چیم:خب..پس دونه دونه بلند شید و بگید که هم گروهیتون کیه
تقریبا همه گفتن...نوبت به ات رسید..
استاد
سعی کرد حرفی بزنه که...
_:.......
برو تو کامنتا کارت دارم:)
*تو راه خونه
ات ویو
هوففففف
امروز روز خسته کننده ای بود..
ولی.....چرا یه حس بدی نسبت به خونه رفتن دارم؟
نکنه اتفاق بدی افتاده باشه؟
نویسنده ویو
با این حرف بیشتر نگران شد
سرعتشو بیشتر کرد
خواهرش نبود..
خودش بود و خیابونایی که بدو بدو اونارو میگذروند
بالاخره رسید به خونه
درو باز کرد و رفت تو
همه چیز عادی بود
ات:اخیششش
با گفتن این حرف لبخندی رو لبش نشست
مامانش:هوم؟ات اومدی؟
ات:ها؟اره مامان..سلام
مامان:سلام عزیزم
خسته نباشی
ات:ممنون
اینو گفت و به اتاقش رفت
خودشو رو تخت انداخت
ات ویو
هوممم...اتفاقی نیوفتاده...ولی چرا هنوز این حس بدو دارم؟؟
نویسنده ویو
شب شد
پدرشون به خونه اومد..
شامشون رو خوردن
قرار بود ماری چیزی رو بگه...پس دور یه میز نشستن
ماری:اممم...خوب من نمیدونم از کجا شروع کنم
مامان..بابا..ازتون ممنونم که تو این سال ها مراقب من بودید و از تصمیماتم حمایت کردید...یه درخواستی دارم که...امیدوارم از اینم حمایت کنید...
م:خب...دخترم بگو(با مهربونی)
ماری:من....میخوام خارج از کشور به درسم ادامه بدم..
من قراره به زودی وکیل بشم...اما توی خارج از کشور مدارک کره ارزشی نداره...بریا همین میخوام برم اونجا و یه مدت تنها زندگی کنم و درسمو ادامه بدم
بعد از ۴ سالم وقتی که مدارکمو گرفتم بر گردم
سکوت همه جا رو گرفته بود تا اینکه پدرش داد زد
ب:یعنی چی؟(داد)
میخوای بری خارج از کشور تنها زندگی کنی که چی بشه؟(دوباره داد)
ماری:هیچی...فقط..درسمو ادامه بدم(تعجب و یکم ترسیده)
ب:به مردم جی بگم؟بگم دخترم داره تو کشور غریب درس میخونه و تنها زندگی میکنه؟هاااان؟(یکم بلند تر از داد)
ماری:اما..
م:کافیه...
دختر عزیزم...پدرت فقط نگرانته...ولی اگه این تصمیمته...اگه چیزیه که واقعا میخوای...ما ازش حمایت میکنیم..
ماری:فردا بلیط دارم...به مقصد نیویورک (سرد)
این حرفو زد و رفت بالا
بغض گلوشو چنگ میزد...
به زور تحمل کرد که گریه نکنه...نمیدونست پدرش به خاطر دخترش این حرفارو زد یا به خاطر ابروش:)
بالش کنارشو بغل کرد و .....خوابید.....
ات هم کم کم شب بخیر گفت و رفت تو اتاقش
حتی اونم ترسیده بود...تازه..اگه ماری نباشه با کی میره اردو؟
بهتر بود بره اما با کی؟
حتی اونم بغض کرد
اما بدون گریه فقط و فقط خوابید...
*فردا
ماری و ات با هم رفتن دانشگاه...اما ماری بعد از گرفتن مدارکش رفت...
هنوز کلاسا شروع نشده بود
یکم که گذشت جیمین وارد کلاس شد
چیم:سلام بچه ها...صبحتون بخیر
همه:سلام استاد
چیم:خب..گروهاتونو انتخاب کردید؟
همه:بله
ات فقط و فقط سکوت کرده بود
چیم:خب..پس دونه دونه بلند شید و بگید که هم گروهیتون کیه
تقریبا همه گفتن...نوبت به ات رسید..
استاد
سعی کرد حرفی بزنه که...
_:.......
برو تو کامنتا کارت دارم:)
۵.۳k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.