سناریو پارت ۸
از زبون راوی:
سوکی و باجی رو تخت یه چند ثانیه بهم زل زده بودن باجی خم شد و میخواست دوباره اون کارو بکنه که صدای در اومد که فهمیدن مامان باجیه ، یهو هردوتاشون بلند شدن و رو تخت نشستن و یکم از هم فاصله گرفتن
مامان باجی درو که باز اون دوتا به یه گوشه ای خیره شده بودن و یجوری رفتار میکردن انگار هیچی نشده
مامان باجی یکم مشکوک شد(ببینم دارین چیکار میکنین؟)
باجی(هیچی...کاری نمیکردیم)
سوکی(آره راست میگه...ولی میگم چقد هوا خوبه مگه نه؟)
مامان باجی(هوففف...باشه)
بعدشم از اتاق باجی رفت بیرون و درو بست
سوکی و باجی هردوتا نفس عمیقی کشیدن و عرق رو پیشونیشونو پاک کردن
سوکی یکم مکث کرد و یه نگاهی به باجی کرد
نمیدونست باجی میخواد چیکار کنه که یهو باجی سوکی رو محکم بغل کرد و حسابی فشارش داد و خودشو تکون تکون داد
سوکی(هههه نکن باجییی نفسم بند اومدددد... یامته یامتهههه)
باجی(نوموخواممممم...نوموخوام ولت کنمممم)
یهو هر دوتاشون از رو تخت پرت شدن رو زمین
باجی زد زیر خنده و بلند بلند ریسه میرفت
سوکی یکم هنگ کرد اما بعدش اونم زد زیر خنده و مشاهده میکنین این دوتا بشر انقدد از خنده پاره شدن که حتی میتسویا هم نمیتونه اینارو بدوزه
یهو باجی بلند شد و دست سوکی رو گرفت
باجی(حاضری بریم گیم بازی کنیم)
سوکی(آرهههههههه)
باجی(بعدشم یاکی سوبا میخوریم)
سوکی( هوراااا)
هردوتاشون با خنده از اتاق رفتم بیرون و کلی گیم بازی کردن
وسط بازی وقتی مامان باجی حواسش نبود باجی یواشکی خم میشد و گونه سومی رو میبوسید که باعث میشد سوکی تمرکزش رو از دست بده و بازی رو میباخت
سوکی( باجی همش تقصیر توئه با این کارات دنبال یه بهونه ای که من ببازم...خیلی بی تربیتیییی💢)
باجی( اوروساییییی...چته مشکلی داری؟!💢)
بعدشم مثل تام و جری افتادن دنبال همدیگه
آخرسرم مامان باجی این دوتارو به زور از هم جدا کرد
*منتظر پارت بعد باشین💐💐
جانهههه❤️❤️❤️*
سوکی و باجی رو تخت یه چند ثانیه بهم زل زده بودن باجی خم شد و میخواست دوباره اون کارو بکنه که صدای در اومد که فهمیدن مامان باجیه ، یهو هردوتاشون بلند شدن و رو تخت نشستن و یکم از هم فاصله گرفتن
مامان باجی درو که باز اون دوتا به یه گوشه ای خیره شده بودن و یجوری رفتار میکردن انگار هیچی نشده
مامان باجی یکم مشکوک شد(ببینم دارین چیکار میکنین؟)
باجی(هیچی...کاری نمیکردیم)
سوکی(آره راست میگه...ولی میگم چقد هوا خوبه مگه نه؟)
مامان باجی(هوففف...باشه)
بعدشم از اتاق باجی رفت بیرون و درو بست
سوکی و باجی هردوتا نفس عمیقی کشیدن و عرق رو پیشونیشونو پاک کردن
سوکی یکم مکث کرد و یه نگاهی به باجی کرد
نمیدونست باجی میخواد چیکار کنه که یهو باجی سوکی رو محکم بغل کرد و حسابی فشارش داد و خودشو تکون تکون داد
سوکی(هههه نکن باجییی نفسم بند اومدددد... یامته یامتهههه)
باجی(نوموخواممممم...نوموخوام ولت کنمممم)
یهو هر دوتاشون از رو تخت پرت شدن رو زمین
باجی زد زیر خنده و بلند بلند ریسه میرفت
سوکی یکم هنگ کرد اما بعدش اونم زد زیر خنده و مشاهده میکنین این دوتا بشر انقدد از خنده پاره شدن که حتی میتسویا هم نمیتونه اینارو بدوزه
یهو باجی بلند شد و دست سوکی رو گرفت
باجی(حاضری بریم گیم بازی کنیم)
سوکی(آرهههههههه)
باجی(بعدشم یاکی سوبا میخوریم)
سوکی( هوراااا)
هردوتاشون با خنده از اتاق رفتم بیرون و کلی گیم بازی کردن
وسط بازی وقتی مامان باجی حواسش نبود باجی یواشکی خم میشد و گونه سومی رو میبوسید که باعث میشد سوکی تمرکزش رو از دست بده و بازی رو میباخت
سوکی( باجی همش تقصیر توئه با این کارات دنبال یه بهونه ای که من ببازم...خیلی بی تربیتیییی💢)
باجی( اوروساییییی...چته مشکلی داری؟!💢)
بعدشم مثل تام و جری افتادن دنبال همدیگه
آخرسرم مامان باجی این دوتارو به زور از هم جدا کرد
*منتظر پارت بعد باشین💐💐
جانهههه❤️❤️❤️*
۲.۳k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.