part 8
از زبون خودم
نمیدونستم چه اتفاقی میوفته فقط یه صدایی بهم التماس میکرد بیدار شم و نفسم برگشت
از زبون جونگ کوک
همون موقع دکتر اومد بیرون من:دکتر چیشد دکتر:خوش بختانه تونستیم برشگردونیم و از حالت کما هم در اومدن من:الان چطوره دکتر:فعلا بیهوشه برید باهاش حرف بزنید رفتم تو اتاقش دستشو گرفتم من:مرسی که برگشتی خیلی ترسوندیم نمیخوای بیدار شی میدونی یه ماهه بخاطرت خونه نرفتم چشماتو باز کن دیگه همون موقع انگوشتش تکون خورد ضربان قلبش رفت بالا و چشماشو باز کرد من:ماریا بلند شدم رفتم جلو من:ماریا صدا منو میشنوی سرشو تکون داد من:منو میبینی؟ ماریا:آره بغلش کردم آروم من:ازت ممنونم نگاش کردم دستمو رو موهاش کشیدم پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم نگاش کردم من:چرا خودتو واسم فدا کردی هان میتونستی فرار کنی از دستم ماریا:من اون بیرون هیچکسو ندارم هیچکس منتظر من نیست هیچکس منو نمیخواد ما باهم شروع کردیم باهمم تمومش میکنیم بمیریمم باهم کسیو جز تو ندارم من خیلی تنها من وقتی بیهوش بودم صداتو شنیدم خیلی سعی کردم بیدار شم من:دختره دیوونه تو فکر کردی خودتو بکشی من تنها نمیشم؟ منم کسیو ندارم از وقتی اومدی آرامش آوردی برام ولی من با بی رحمی تمام کنار خودم گذاشتمت همونطور که گفتم یه سال شد میتونی بری خونه خودت
از زبون خودم
سه روز بعد من مرخص شدم جونگ کوک وسایلامو داد بهم یه بیلیت واسه آمریکاهم بهم داد کوک:انتخاب با خودت میتونی بری حاضرم شدم و با تاکسی رفتم به فرودگاه
از زبون جونگ کوک
میرفت و با بغض تمام و با نا رضایتی رفت ساعت ۱۰ بود دیگه باید رفته باشه تمام وسایلا اتاقمو شکوندم پرت کردم میزمو انداختم رو زمین داد میزدم با مشتم کوبیدم به دیوار دستم زخم شد دوتا دستامو رو سرم گذاشتم خواستم یه چیز دیگه بردارم میخواستم بزنم به سرم یه گلدون سفت طلایی بود که یه دفع یکی دستمو گرفت چشمامو باز کردم دیدم ماریاست ماریا:اینکارو با خودت نکن من:ماریا گلدون رو ازم گرفت انداخت اونور من:تو تو.... نزاشت حرفمو بزنم و محکم لبامو بوسید جدا شد ماریا:میخوای بدونی چرا برگشتم هیچی نگو و گوش کن من وابسته توام هرجوریم هستی بازم وابستتم از همون اول که اومدم اینجا با همه دردسراش کنار اومدم و بهترین اتفاق زندگیمم دیدن تو بود من جایی نمیرم پیشت میمونم تا ابد همه چیم به جون میخرم میخوای شکنجم کن کتکم بزن فقط کنارم باش کوک:م من نمیخوام آسیب ببینی من:تا وقتی تو کنارمی هیچی نمیشه
بسته دیگه بمونید تو خماری
نمیدونستم چه اتفاقی میوفته فقط یه صدایی بهم التماس میکرد بیدار شم و نفسم برگشت
از زبون جونگ کوک
همون موقع دکتر اومد بیرون من:دکتر چیشد دکتر:خوش بختانه تونستیم برشگردونیم و از حالت کما هم در اومدن من:الان چطوره دکتر:فعلا بیهوشه برید باهاش حرف بزنید رفتم تو اتاقش دستشو گرفتم من:مرسی که برگشتی خیلی ترسوندیم نمیخوای بیدار شی میدونی یه ماهه بخاطرت خونه نرفتم چشماتو باز کن دیگه همون موقع انگوشتش تکون خورد ضربان قلبش رفت بالا و چشماشو باز کرد من:ماریا بلند شدم رفتم جلو من:ماریا صدا منو میشنوی سرشو تکون داد من:منو میبینی؟ ماریا:آره بغلش کردم آروم من:ازت ممنونم نگاش کردم دستمو رو موهاش کشیدم پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم نگاش کردم من:چرا خودتو واسم فدا کردی هان میتونستی فرار کنی از دستم ماریا:من اون بیرون هیچکسو ندارم هیچکس منتظر من نیست هیچکس منو نمیخواد ما باهم شروع کردیم باهمم تمومش میکنیم بمیریمم باهم کسیو جز تو ندارم من خیلی تنها من وقتی بیهوش بودم صداتو شنیدم خیلی سعی کردم بیدار شم من:دختره دیوونه تو فکر کردی خودتو بکشی من تنها نمیشم؟ منم کسیو ندارم از وقتی اومدی آرامش آوردی برام ولی من با بی رحمی تمام کنار خودم گذاشتمت همونطور که گفتم یه سال شد میتونی بری خونه خودت
از زبون خودم
سه روز بعد من مرخص شدم جونگ کوک وسایلامو داد بهم یه بیلیت واسه آمریکاهم بهم داد کوک:انتخاب با خودت میتونی بری حاضرم شدم و با تاکسی رفتم به فرودگاه
از زبون جونگ کوک
میرفت و با بغض تمام و با نا رضایتی رفت ساعت ۱۰ بود دیگه باید رفته باشه تمام وسایلا اتاقمو شکوندم پرت کردم میزمو انداختم رو زمین داد میزدم با مشتم کوبیدم به دیوار دستم زخم شد دوتا دستامو رو سرم گذاشتم خواستم یه چیز دیگه بردارم میخواستم بزنم به سرم یه گلدون سفت طلایی بود که یه دفع یکی دستمو گرفت چشمامو باز کردم دیدم ماریاست ماریا:اینکارو با خودت نکن من:ماریا گلدون رو ازم گرفت انداخت اونور من:تو تو.... نزاشت حرفمو بزنم و محکم لبامو بوسید جدا شد ماریا:میخوای بدونی چرا برگشتم هیچی نگو و گوش کن من وابسته توام هرجوریم هستی بازم وابستتم از همون اول که اومدم اینجا با همه دردسراش کنار اومدم و بهترین اتفاق زندگیمم دیدن تو بود من جایی نمیرم پیشت میمونم تا ابد همه چیم به جون میخرم میخوای شکنجم کن کتکم بزن فقط کنارم باش کوک:م من نمیخوام آسیب ببینی من:تا وقتی تو کنارمی هیچی نمیشه
بسته دیگه بمونید تو خماری
۲۶.۶k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.