ملودیه عشق
ملودیه عشق
سوکوکو....
پارت سوم
از زبون دازای
با صدای چویا به خودم اومدم و افکار توی سرم رو کنار گذاشتم و دوباره مثل همیشه خندیدم و با حالت کرمی جوابشو دادم
دازای : حیحی داشتم فکر میکردم چجوری اذیتت کنم و زندگیت رو سیاه کنم
چویا : تو خود خری ...
از زبون چویا
.
.
خوشحالم حالش خوب شد ...وایسا ..این حرفم درسته؟
اره ..درواقع چویا میدونست حال دازای هیچوقت خوب نیست ...اون همیشه لبخند میزنه ، ولی وقتی گریه میکنه هیچ کس نیست که پیشش باشه
خب بعد از چندین سال همکاری باهاش حتی اگه باهوش هم نباشم این چیزارو میدونم
چویا : تو خیلی احمقی اوسامو دازای .چرا یکم شجاعت به خرج نمیدی و واقعیت خودت رو بیرون نمیریزی
خودت رو پشت اون لبخند مصنوعی قایم کردی و به هیچ کس نمیگی چه مشکلی داری
آخرش این تورو خورد میکنه
از دید چویا -
.
.
نمیدونستم چی دارم میگم یا به چه علت این حرف هارو میزنم ولی یه حسی بهم میگفتن که الان موقع گفتنشونه
از جام بلند شدم و پول شراب رو روی میز گزاشتم و به سمت در قدم برداشتم
.
.
از دید دازای -
حرف های اون هویج کوتوله بد جور من رو به ریخته بود ...برای اولین بار اون متفاوت بود بدون عصبانیت و عدم صداقت توی صحبت ها و کار هاش ...شاید حق با اون بود شاید باید من هم خود واقعیم رو نشون میدادم
دازای : خودت چی آقای ناکاهارا چویا ...تو هم چیزی برای مخفی کردن داری ..اون چیه؟
چویا در حالی که در رو باز میکرد بدون نگاه به دازای گفت : من ...من عاشقتم دازای از همون اول تو چیزی بیشتر از یک همکار برای من بودی اما من دیر متوجه این موضوع شدم ...خیلی دیر
.
.
از دید دازای -
از حرفاش متعجب شده بودم نمیدونستم چی باید بگم
من واقعا نمیدونستم چه احساسی به چویا دارم بی اختیار اخم کردم و گفتم : چویا احمق واقعی تویی ...نکنه شوخیت گرفته
اینا حرف های من بود؟ نمیدونم ...برای اولین بار مغزم به درستی کار نمیکرد و زبونم بند اومده بود و فقط تونستم شاهد بیرون رفتن چویا باشم
.
.
با انبوهی از احساسات به آژانس برگشتم مثل همیشه کونیکیدا شروع به قر زدن کرد و اتسوشی ارومش میکرد
بی تفاوت به همه چی بدون لبخند و هیچ واکنشی به سمت میز کارم رفتم
.
.
از زبون رانپو
با دیدن دازای و اخلاقش و حس کردن بوی الکل فهمیدم ماجرا از چه قراره
آب نباتم رو از دهنم بیرون آوردم و به سمت دازای رفتم و در گوشش زمزمه کردم : دازای ...عاشق شدی ؟
این داستان ادامه دارد ...............................
از بی کاری پارت نوشتم ...
اگه غلط املایی ای چیزی داره ببخشید و البته میدونم یکم سریع دارم داستان رو پیش میبرم ولی اولین فن فیکمه و تجربه زیادی ندارم
تا پارت بعدی جانه
سوکوکو....
پارت سوم
از زبون دازای
با صدای چویا به خودم اومدم و افکار توی سرم رو کنار گذاشتم و دوباره مثل همیشه خندیدم و با حالت کرمی جوابشو دادم
دازای : حیحی داشتم فکر میکردم چجوری اذیتت کنم و زندگیت رو سیاه کنم
چویا : تو خود خری ...
از زبون چویا
.
.
خوشحالم حالش خوب شد ...وایسا ..این حرفم درسته؟
اره ..درواقع چویا میدونست حال دازای هیچوقت خوب نیست ...اون همیشه لبخند میزنه ، ولی وقتی گریه میکنه هیچ کس نیست که پیشش باشه
خب بعد از چندین سال همکاری باهاش حتی اگه باهوش هم نباشم این چیزارو میدونم
چویا : تو خیلی احمقی اوسامو دازای .چرا یکم شجاعت به خرج نمیدی و واقعیت خودت رو بیرون نمیریزی
خودت رو پشت اون لبخند مصنوعی قایم کردی و به هیچ کس نمیگی چه مشکلی داری
آخرش این تورو خورد میکنه
از دید چویا -
.
.
نمیدونستم چی دارم میگم یا به چه علت این حرف هارو میزنم ولی یه حسی بهم میگفتن که الان موقع گفتنشونه
از جام بلند شدم و پول شراب رو روی میز گزاشتم و به سمت در قدم برداشتم
.
.
از دید دازای -
حرف های اون هویج کوتوله بد جور من رو به ریخته بود ...برای اولین بار اون متفاوت بود بدون عصبانیت و عدم صداقت توی صحبت ها و کار هاش ...شاید حق با اون بود شاید باید من هم خود واقعیم رو نشون میدادم
دازای : خودت چی آقای ناکاهارا چویا ...تو هم چیزی برای مخفی کردن داری ..اون چیه؟
چویا در حالی که در رو باز میکرد بدون نگاه به دازای گفت : من ...من عاشقتم دازای از همون اول تو چیزی بیشتر از یک همکار برای من بودی اما من دیر متوجه این موضوع شدم ...خیلی دیر
.
.
از دید دازای -
از حرفاش متعجب شده بودم نمیدونستم چی باید بگم
من واقعا نمیدونستم چه احساسی به چویا دارم بی اختیار اخم کردم و گفتم : چویا احمق واقعی تویی ...نکنه شوخیت گرفته
اینا حرف های من بود؟ نمیدونم ...برای اولین بار مغزم به درستی کار نمیکرد و زبونم بند اومده بود و فقط تونستم شاهد بیرون رفتن چویا باشم
.
.
با انبوهی از احساسات به آژانس برگشتم مثل همیشه کونیکیدا شروع به قر زدن کرد و اتسوشی ارومش میکرد
بی تفاوت به همه چی بدون لبخند و هیچ واکنشی به سمت میز کارم رفتم
.
.
از زبون رانپو
با دیدن دازای و اخلاقش و حس کردن بوی الکل فهمیدم ماجرا از چه قراره
آب نباتم رو از دهنم بیرون آوردم و به سمت دازای رفتم و در گوشش زمزمه کردم : دازای ...عاشق شدی ؟
این داستان ادامه دارد ...............................
از بی کاری پارت نوشتم ...
اگه غلط املایی ای چیزی داره ببخشید و البته میدونم یکم سریع دارم داستان رو پیش میبرم ولی اولین فن فیکمه و تجربه زیادی ندارم
تا پارت بعدی جانه
۴.۷k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.