part ⁶🐻💕فصل دوم
منم.. عشقت! گل رزت... یادته اینا رو به خاطر عشقمون اینجا کاشتم... چرا دخترم از من فرار میکنه؟ دوست داشتین مرده باشم؟ اگه... اگه میخواهی من.. من میرم.. هق اما ته ... من زنتم.. یورای توام... همونی که توی پستی و بلندی های زندگی کنارت بود... منو به همین راحتی فراموش کردی ؟
_نگاهش به کاترین اوفتاد و به سمت اونا رفت! رنگ نگاه یورای جدید برای کاترین آشنا بود و این اونو اذیت میکرد... با خودش میگفت من که تا حالا یورا رو ندیدم... پس .. پس چرا این نگاه آشناست؟
یورا « نکنه عاشق پرستار دخترت شدی... یا نه... بهتره بگم مامور سازمان یا نه منشیت..
تهیونگ « حق نداری منو باز خواست کنی...و تو اینا رو از کجا میدونی؟
یورا « به عنوان همسر دادستان باید اینا رو بدونم نه؟
تهیونگ « اسم همسر عزیز منو به زبون نیار! یورای من پنج سال پیش مرد! خودم دفنش کردم... پس سعی نکن منو گول بزنی.. فهمیدی خانم نامحترم
یورا « اگه آزمایش بدم چی؟ اگه مثبت باشه چی؟
تهیونگ « اگه منفی باشه چی؟ مطمئن باش زنده نمیمونی
یورا « پس امروز میرم آزمایش میدم
تهیونگ « که جواب رو عوض کنی؟ منتظر باش دکتر خانوادگی مون رو خبر میکنم
کاترین « جناب دادستان!
تهیونگ « چی شده کاترین؟
کاترین « من.. من میتونم برم به محل قرار
سعی داشت بغض توی گلوش رو خفه کنه..براش سخت بود یه نفر دیگه رو جای همسر کیم ببینه و جلوی چشماش باشه!تا کی میخواست خودش رو گول بزنه؟اون عاشق بود..عاشق شده بود اما عشقش یه انسان معمولی نبود ..اون دادستان کشور بود..معلومه اونو رها میکنه و حالا که عشقش برگشته حتی نمیخواد ببینتش!... کیم متوجه حال بد کاترین شد...میدونست حال کاترین لحظه به لحظه بدتر میشه برای خودشم هضم این موضوع سخت بود! اگه اون دختر واقعا یورا باشه باید بین عشق اولش و کاترین یکی رو انتخاب میکرد! دور بودن کاترین از این عمارت بهترین تصمیم بود.... پس صداش رو صاف کرد و گفت
تهیونگ « فعلا برین محل قرار تا بعد بهتون بگم چیکار کنید. .. لازم نیست فعلا بیاین اینجا... اول باید مشکل اینجا رو حل کنم
کاترین « بله چشم ... همراه بچه ها سوار ماشین شدم و راه اوفتادیم... جورج با کوک رفت و کسی نبود به خاطر چشمای قرمز شده از گریه و بی خوابیم باز خواستم کنه...لباسم رو عوض کرده بودم و یه تیپ لش مشکی زده بودم...کلاهم رو پایین کشیدم تا جوری و لونا و جونگ نبینن دارم گریه میکنم ... به همین راحتی منو کنار گذاشتی کیم؟ یعنی... یعنی یه ذره هم براش مهم نبودم؟ پس چرا اینقدر هواسش بهم بود؟؟؟؟ چرا هواییم کردی لعنتی؟ الان چیکار کنم؟ باید فراموشش کنم...یا نه! صبر کنم جواب آزمایش بیاد؟
کل مسیر رو با خودش درگیر بود تا اینکه دستی روی شونه اش نشست! لازم نبود سرش رو بلند کنه تا ببینه کیه...
_نگاهش به کاترین اوفتاد و به سمت اونا رفت! رنگ نگاه یورای جدید برای کاترین آشنا بود و این اونو اذیت میکرد... با خودش میگفت من که تا حالا یورا رو ندیدم... پس .. پس چرا این نگاه آشناست؟
یورا « نکنه عاشق پرستار دخترت شدی... یا نه... بهتره بگم مامور سازمان یا نه منشیت..
تهیونگ « حق نداری منو باز خواست کنی...و تو اینا رو از کجا میدونی؟
یورا « به عنوان همسر دادستان باید اینا رو بدونم نه؟
تهیونگ « اسم همسر عزیز منو به زبون نیار! یورای من پنج سال پیش مرد! خودم دفنش کردم... پس سعی نکن منو گول بزنی.. فهمیدی خانم نامحترم
یورا « اگه آزمایش بدم چی؟ اگه مثبت باشه چی؟
تهیونگ « اگه منفی باشه چی؟ مطمئن باش زنده نمیمونی
یورا « پس امروز میرم آزمایش میدم
تهیونگ « که جواب رو عوض کنی؟ منتظر باش دکتر خانوادگی مون رو خبر میکنم
کاترین « جناب دادستان!
تهیونگ « چی شده کاترین؟
کاترین « من.. من میتونم برم به محل قرار
سعی داشت بغض توی گلوش رو خفه کنه..براش سخت بود یه نفر دیگه رو جای همسر کیم ببینه و جلوی چشماش باشه!تا کی میخواست خودش رو گول بزنه؟اون عاشق بود..عاشق شده بود اما عشقش یه انسان معمولی نبود ..اون دادستان کشور بود..معلومه اونو رها میکنه و حالا که عشقش برگشته حتی نمیخواد ببینتش!... کیم متوجه حال بد کاترین شد...میدونست حال کاترین لحظه به لحظه بدتر میشه برای خودشم هضم این موضوع سخت بود! اگه اون دختر واقعا یورا باشه باید بین عشق اولش و کاترین یکی رو انتخاب میکرد! دور بودن کاترین از این عمارت بهترین تصمیم بود.... پس صداش رو صاف کرد و گفت
تهیونگ « فعلا برین محل قرار تا بعد بهتون بگم چیکار کنید. .. لازم نیست فعلا بیاین اینجا... اول باید مشکل اینجا رو حل کنم
کاترین « بله چشم ... همراه بچه ها سوار ماشین شدم و راه اوفتادیم... جورج با کوک رفت و کسی نبود به خاطر چشمای قرمز شده از گریه و بی خوابیم باز خواستم کنه...لباسم رو عوض کرده بودم و یه تیپ لش مشکی زده بودم...کلاهم رو پایین کشیدم تا جوری و لونا و جونگ نبینن دارم گریه میکنم ... به همین راحتی منو کنار گذاشتی کیم؟ یعنی... یعنی یه ذره هم براش مهم نبودم؟ پس چرا اینقدر هواسش بهم بود؟؟؟؟ چرا هواییم کردی لعنتی؟ الان چیکار کنم؟ باید فراموشش کنم...یا نه! صبر کنم جواب آزمایش بیاد؟
کل مسیر رو با خودش درگیر بود تا اینکه دستی روی شونه اش نشست! لازم نبود سرش رو بلند کنه تا ببینه کیه...
۱۴۲.۷k
۰۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.