فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p29
*از زبان تهیونگ*
میسان توی بغلم بود که چند دقیقه بعد از توی بغل هم در اومدیم که خبر دادن مینجون بهوش اومده
میسان از خوشحالی چشماش پر از اشک شد...
با میسان رفتیم پیش مینجون؛حالش خیلی خوب بود
البته حال منم خیلی خوب بود چون یه بار خیلی سنگین از روی دوشم برداشته شد
الان دیگه میسان میدونه که من چقدر دوستش دارم!!!
بعد از اینکه با مینجون حرف زدیم اومدیم بیرون از اتاق ولی خبری از یونگ رو نشد...
*از زبان کوک*
داشتم میرفتم که با سوجین بهم بزنم که دیدم تهیونگ و میسان تو بغل همن... یعنی تهیونگ احساساتشو گفت؟ خوش بحالش.. اگه اون گفته پس الان نوبت منه... منم باید تمومش کنم....
دیگه خسته شده بودم.... میخواستم با بورام باشم نه با سوجین... از بیمارستان اومدم بیرون و با ماشین مینجون تا خونه ی سوجین رفتم.... رسیدم و در زدم.... درو برام باز کرد... وارد خونه شدم پرید بغلم و
گفت: خوش اومدی نفسم!
گفتم: ممنون! باید بابت یه مسئله ای باهات حرف بزنم
گفت: میشنوم عزیزم!
گفتم: بیا تمومش کنیم، من بورامو دوست دارم نه تورو... دیگه خسته شدم... میخوام با دختر مورد علاقم باشم
با بغض گفت: نه کوکی! لطفا ترکم نکن... لطفاااا
گفتم: دیگه خسته شدم.... خداحافظ
گفت: نههههه.. نروووو... مگه من چیم از اون دختر کم بود؟؟
جوابشو ندادم... خیلی سریع از اونجا رفتم... حس میکنم راحت شدم.... قلبم الان راحت راحت شده
بعد از گذشت چند ساعت دیدیم دکترا باعجله دارن میرن سمت اتاق یونگ رو
میسان: یونگ رو حالش بده!! عجله کن
تهیونگ: استرس نگیر میسان الان میان خبر میدن آروم باش مطمئن باش چیزی نمیشه!
بورام: تهیونگ راست میگه میسان آروم باش معلومه چیز خاصی نشده
میسان: ولی خیلی دارن عجله میکنن!!
بورام: راست میگه تهیونگ شی...انگار واقعا یه خبرایی شده
بورام: خانم دکتر!! چی شده
یهو دیدیم دارن یونگ رو رو از اتاق میارن بیرون
جونگ کوک: دکتر چی شده؟
دکتر: وضعیت بیمار خوب نیست بردنش بخش مراقبت های ویژه
بورام زد زیر گریه
میسان: حالا چیکار کنیم؟
جونگ کوک: دخترا نگران نباشید حال یونگ رو خوب میشه
*از زبان کوک*
دیدم حال بورام خیلی بده... بغلش کردم و بردمش توی حیاط بیرون و یکم آرومش کردم... انگار تو اون زمان اصلا واسش مهم نبود که من پیششم... فقط میخواست یکی آرومش کنه... وقتی که آروم شد بهش اب دادم و گفتم: بهتری؟
گفت: نه، حال یونگ رو..
گفتم: خوب میشه! نگران نباش
همینجور داشت نگاهم میکرد... چشم هاش، یه چیزی داشتن که ادم جذبشون میشد...
بهش گفتم: بورام، میشه یه چیزی بهت بگم؟
گفت: بگو؟
گفتم: من با سوجین بهم زدم
گفت: خب؟
گفتم: حالا میخوام با تو باشم!
یهو دیدم مثل چی سرخ شد.... یهو بلند شد و
گفت: چ...چی میگی؟ یه ذره.... خجالت هم نمیکشیی؟
و با سرعت رفت.... هه چه کیوت... حتما خیلی خجالت زده شد
p29
میسان توی بغلم بود که چند دقیقه بعد از توی بغل هم در اومدیم که خبر دادن مینجون بهوش اومده
میسان از خوشحالی چشماش پر از اشک شد...
با میسان رفتیم پیش مینجون؛حالش خیلی خوب بود
البته حال منم خیلی خوب بود چون یه بار خیلی سنگین از روی دوشم برداشته شد
الان دیگه میسان میدونه که من چقدر دوستش دارم!!!
بعد از اینکه با مینجون حرف زدیم اومدیم بیرون از اتاق ولی خبری از یونگ رو نشد...
*از زبان کوک*
داشتم میرفتم که با سوجین بهم بزنم که دیدم تهیونگ و میسان تو بغل همن... یعنی تهیونگ احساساتشو گفت؟ خوش بحالش.. اگه اون گفته پس الان نوبت منه... منم باید تمومش کنم....
دیگه خسته شده بودم.... میخواستم با بورام باشم نه با سوجین... از بیمارستان اومدم بیرون و با ماشین مینجون تا خونه ی سوجین رفتم.... رسیدم و در زدم.... درو برام باز کرد... وارد خونه شدم پرید بغلم و
گفت: خوش اومدی نفسم!
گفتم: ممنون! باید بابت یه مسئله ای باهات حرف بزنم
گفت: میشنوم عزیزم!
گفتم: بیا تمومش کنیم، من بورامو دوست دارم نه تورو... دیگه خسته شدم... میخوام با دختر مورد علاقم باشم
با بغض گفت: نه کوکی! لطفا ترکم نکن... لطفاااا
گفتم: دیگه خسته شدم.... خداحافظ
گفت: نههههه.. نروووو... مگه من چیم از اون دختر کم بود؟؟
جوابشو ندادم... خیلی سریع از اونجا رفتم... حس میکنم راحت شدم.... قلبم الان راحت راحت شده
بعد از گذشت چند ساعت دیدیم دکترا باعجله دارن میرن سمت اتاق یونگ رو
میسان: یونگ رو حالش بده!! عجله کن
تهیونگ: استرس نگیر میسان الان میان خبر میدن آروم باش مطمئن باش چیزی نمیشه!
بورام: تهیونگ راست میگه میسان آروم باش معلومه چیز خاصی نشده
میسان: ولی خیلی دارن عجله میکنن!!
بورام: راست میگه تهیونگ شی...انگار واقعا یه خبرایی شده
بورام: خانم دکتر!! چی شده
یهو دیدیم دارن یونگ رو رو از اتاق میارن بیرون
جونگ کوک: دکتر چی شده؟
دکتر: وضعیت بیمار خوب نیست بردنش بخش مراقبت های ویژه
بورام زد زیر گریه
میسان: حالا چیکار کنیم؟
جونگ کوک: دخترا نگران نباشید حال یونگ رو خوب میشه
*از زبان کوک*
دیدم حال بورام خیلی بده... بغلش کردم و بردمش توی حیاط بیرون و یکم آرومش کردم... انگار تو اون زمان اصلا واسش مهم نبود که من پیششم... فقط میخواست یکی آرومش کنه... وقتی که آروم شد بهش اب دادم و گفتم: بهتری؟
گفت: نه، حال یونگ رو..
گفتم: خوب میشه! نگران نباش
همینجور داشت نگاهم میکرد... چشم هاش، یه چیزی داشتن که ادم جذبشون میشد...
بهش گفتم: بورام، میشه یه چیزی بهت بگم؟
گفت: بگو؟
گفتم: من با سوجین بهم زدم
گفت: خب؟
گفتم: حالا میخوام با تو باشم!
یهو دیدم مثل چی سرخ شد.... یهو بلند شد و
گفت: چ...چی میگی؟ یه ذره.... خجالت هم نمیکشیی؟
و با سرعت رفت.... هه چه کیوت... حتما خیلی خجالت زده شد
p29
۴.۹k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.