فیک تهیونگ last part
فلش بک روز عروسی
از زبان ا.ت
امروز یه حس خاصی دارم نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت ولی ازش انرژی منفی میگیرم و استرس اینکه امکان داره امروز اتفاقی بیوفته؟
با شنیدن صدای میکاپ آرتیست به خودم اومدم
-خانم همسرتون جلو در منتظر هستن
-بله ممنون
بلند شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم و با تهیونگ مواجه شدم
چقدر جنتلمن! :)
به سمتش حرکت کردم دستمو گرفت و آروم دم گوشم زمزمه کرد
-زیبایی و تن تو رو با هیچکس و هیچ حسی عوض نمیکنم
با لبخند در ماشین رو باز کرد و بعد از نشستنم درو بست و ماشین رو به سمت هتلی که قرار بود مراسم اونجا برگزار بشه برد
ماشین در حال حرکت بود و همه چی خوب پیش میرفت اما قبل اون تصادف که به جای اینکه عروس و داماد به سمت محل برگزاری عروسی برن جسدشون رو به سمت بیمارستان میبردن
آخرین دیدار اون ها تو همون ماشین همونجا با همون بو.سه بود!
بعد از چندی خبر تصادف و مرگ بچه هاشون به گوش مادر پدرشون میرسه
مادری که چند ساعته به در و دیوار خونه ای که پسرش با عروسش قرار بود توی اون زندگی بکنن خیره مونده بود و اشک های اون مادر تمومی نداشت
پدری که چندین روز هست از اتاق دخترش بیرون نمیاد و خاطره هاشو با خودش مرور میکنه و اشک هایی از جنس غم میریزه
زندگی همینقدر کوتاهه
کسی چه میدونست شاید اگه اونا با اون تصادف فوت نمیکردن اتفاق خیلی بدتری براشون میفتاد
اما حالا که دیگه نیستن بیشتر قدرشونو میدونن، مراسم خاکسپاری اون ها غمگین ترین بود....
از زبان ا.ت
امروز یه حس خاصی دارم نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت ولی ازش انرژی منفی میگیرم و استرس اینکه امکان داره امروز اتفاقی بیوفته؟
با شنیدن صدای میکاپ آرتیست به خودم اومدم
-خانم همسرتون جلو در منتظر هستن
-بله ممنون
بلند شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم و با تهیونگ مواجه شدم
چقدر جنتلمن! :)
به سمتش حرکت کردم دستمو گرفت و آروم دم گوشم زمزمه کرد
-زیبایی و تن تو رو با هیچکس و هیچ حسی عوض نمیکنم
با لبخند در ماشین رو باز کرد و بعد از نشستنم درو بست و ماشین رو به سمت هتلی که قرار بود مراسم اونجا برگزار بشه برد
ماشین در حال حرکت بود و همه چی خوب پیش میرفت اما قبل اون تصادف که به جای اینکه عروس و داماد به سمت محل برگزاری عروسی برن جسدشون رو به سمت بیمارستان میبردن
آخرین دیدار اون ها تو همون ماشین همونجا با همون بو.سه بود!
بعد از چندی خبر تصادف و مرگ بچه هاشون به گوش مادر پدرشون میرسه
مادری که چند ساعته به در و دیوار خونه ای که پسرش با عروسش قرار بود توی اون زندگی بکنن خیره مونده بود و اشک های اون مادر تمومی نداشت
پدری که چندین روز هست از اتاق دخترش بیرون نمیاد و خاطره هاشو با خودش مرور میکنه و اشک هایی از جنس غم میریزه
زندگی همینقدر کوتاهه
کسی چه میدونست شاید اگه اونا با اون تصادف فوت نمیکردن اتفاق خیلی بدتری براشون میفتاد
اما حالا که دیگه نیستن بیشتر قدرشونو میدونن، مراسم خاکسپاری اون ها غمگین ترین بود....
۱۰.۹k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.