گس لایتر/ پارت ۴
از زبان جونگکوک:
بلاخره آخر شب شد و مهمونی به پایان رسید...با خانواده ایم خداحافظی کردم... بایول گفت که منو تا پیش ماشینم بدرقه میکنه... همراه من بیرون اومد...
از زبان بایول:
ماشین جونگکوک انتهای حیاط پارک بود... جونگکوک جلوتر از من به سمت ماشینش قدم برمیداشت... چون حیاط خیلی بزرگ بود تا وقتی رسیدیم پیش ماشینش، از عمارت دور شده بودیم...کنار بنزش ایستاد و بهش تکیه داد و به سمت من برگشت... بدون هیچ لبخندی و با نگاهی نافذ به من چشم دوخت... کمی خجالت کشیدم... برای اینکه کاری کنم از اون ژست بیرون بیاد گفتم: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه...
ولی جونگکوک حتی پلکم نزد... گفت: هرجا تو باشی خوش میگذره...
لحنش به حدی با احساس بود که قند توی دلم آب شد... بیشتر خجالت کشیدم... کتی که روی شونم انداخته بودم رو از جلو به هم نزدیک کردمو گفتم: تو لطف داری... ولی هوا هنوزم سرده بهتره تو این هوا نمونیم...
گوشه لب جونگکوک کمی کشیده شد... و گفت: آره... سرده... سرخی گونه هات اینو ثابت میکنه!...
اون فهمید خجالت کشیدم... گفتم: چرا هیچی از چشمت دور نمیمونه؟
جونگکوک: چون همه ی هوش و حواسم پیش توئه... دلم میخواست اول باهات روبوسی کنم بعد برم...اما فک کنم مجبور بشی جواب پس بدی
بایول: چطور؟!
جونگکوک: چون خواهرت داره از پشت پنجره نگامون میکنه!
بایول: همینه که میگم چیزی از چشمت دور نمی مونه... خب...خداحافظ
جونگکوک: قول بده که فردا ببینمت
بایول: قول میدم
جونگکوک: شب بخیر
بایول: شب بخیر....
از زبان جونگکوک:
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه برگشتم...امشب همه چی ب خوبی پیش رفت... همون طور که میخواستم... ملاقات با خانواده بایول و آشنایی باهاشون لازم بود... میخواستم ببینم با کیا طرفم... آقای داجونگ رو من نمیتونم کاریش کنم... اما دختر ساده ی شیرینش میتونه!...و اما اون دوتای دیگه... هیونو و یون ها... اونا دوتا مسئله ی پیچیده ان... باید اصولی حل بشن...اونا توی صحبت کردن با من خیلی خوددار بودن... نمیدونن بایول کوچولوشون رازشونو پیش من فاش کرده!... نبایدم بدونن...
از زبان یون ها:
بایول که اومد داخل... جلوی خودش داشت لبخند میزد... جلوش دست به کمر ایستادم...گفتم: خب...خانوم ایم... دوست نابغت رفت؟
بایول: عه اونی!... اینجا بودی؟... بله...رفت
یون ها: با من بیا
بایول: باشه... آپا و هیونو کجان؟
یون ها: تو پذیرایی دارن دوباره در مورد کار حرف میزنن...بیا بریم بالا...
بایول همراه من اومد طبقه بالا... دستشو گرفتم و بردمش اتاق خودم... رفتیم نشستیم رو تخت... گفتم: خب بگو ببینم خواهر کوچولوی من...جریان چیه؟
بایول: منظورت چیه اونی؟
یون ها: دختر از شدت ذوق از چشمات ستاره میباره!... هرکی اینو نبینه اما من خوب میبینمش... مشخصه...عاشق شدی!
بایول: اینطوری نگو.....خجالت میکشم
یون ها: خجالت نکش عزیزم... خواهر مهربون و کوچولوی من دیگه داره بزرگ میشه... به من بگو از کِی شروع شد؟
بایول: خب... فعلا چیزی بین ما نیست... یعنی جونگکوک فقط یه اشاراتی داشته... اما هنوز مستقیم چیزی نگفته... بنابراین بهتره کسی نفهمه
یون ها: نگران نباش چاگیا... بین خودمونه... فقط یه سوال...
بایول: بله؟
یون ها: راجع به وضعیت کاری آپا که چیزی بهش نگفتی...درسته؟
بایول: چی؟!... نه... نگفتم!
یون ها: مطمئن؟؟
بایول: آره...
بلاخره آخر شب شد و مهمونی به پایان رسید...با خانواده ایم خداحافظی کردم... بایول گفت که منو تا پیش ماشینم بدرقه میکنه... همراه من بیرون اومد...
از زبان بایول:
ماشین جونگکوک انتهای حیاط پارک بود... جونگکوک جلوتر از من به سمت ماشینش قدم برمیداشت... چون حیاط خیلی بزرگ بود تا وقتی رسیدیم پیش ماشینش، از عمارت دور شده بودیم...کنار بنزش ایستاد و بهش تکیه داد و به سمت من برگشت... بدون هیچ لبخندی و با نگاهی نافذ به من چشم دوخت... کمی خجالت کشیدم... برای اینکه کاری کنم از اون ژست بیرون بیاد گفتم: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه...
ولی جونگکوک حتی پلکم نزد... گفت: هرجا تو باشی خوش میگذره...
لحنش به حدی با احساس بود که قند توی دلم آب شد... بیشتر خجالت کشیدم... کتی که روی شونم انداخته بودم رو از جلو به هم نزدیک کردمو گفتم: تو لطف داری... ولی هوا هنوزم سرده بهتره تو این هوا نمونیم...
گوشه لب جونگکوک کمی کشیده شد... و گفت: آره... سرده... سرخی گونه هات اینو ثابت میکنه!...
اون فهمید خجالت کشیدم... گفتم: چرا هیچی از چشمت دور نمیمونه؟
جونگکوک: چون همه ی هوش و حواسم پیش توئه... دلم میخواست اول باهات روبوسی کنم بعد برم...اما فک کنم مجبور بشی جواب پس بدی
بایول: چطور؟!
جونگکوک: چون خواهرت داره از پشت پنجره نگامون میکنه!
بایول: همینه که میگم چیزی از چشمت دور نمی مونه... خب...خداحافظ
جونگکوک: قول بده که فردا ببینمت
بایول: قول میدم
جونگکوک: شب بخیر
بایول: شب بخیر....
از زبان جونگکوک:
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه برگشتم...امشب همه چی ب خوبی پیش رفت... همون طور که میخواستم... ملاقات با خانواده بایول و آشنایی باهاشون لازم بود... میخواستم ببینم با کیا طرفم... آقای داجونگ رو من نمیتونم کاریش کنم... اما دختر ساده ی شیرینش میتونه!...و اما اون دوتای دیگه... هیونو و یون ها... اونا دوتا مسئله ی پیچیده ان... باید اصولی حل بشن...اونا توی صحبت کردن با من خیلی خوددار بودن... نمیدونن بایول کوچولوشون رازشونو پیش من فاش کرده!... نبایدم بدونن...
از زبان یون ها:
بایول که اومد داخل... جلوی خودش داشت لبخند میزد... جلوش دست به کمر ایستادم...گفتم: خب...خانوم ایم... دوست نابغت رفت؟
بایول: عه اونی!... اینجا بودی؟... بله...رفت
یون ها: با من بیا
بایول: باشه... آپا و هیونو کجان؟
یون ها: تو پذیرایی دارن دوباره در مورد کار حرف میزنن...بیا بریم بالا...
بایول همراه من اومد طبقه بالا... دستشو گرفتم و بردمش اتاق خودم... رفتیم نشستیم رو تخت... گفتم: خب بگو ببینم خواهر کوچولوی من...جریان چیه؟
بایول: منظورت چیه اونی؟
یون ها: دختر از شدت ذوق از چشمات ستاره میباره!... هرکی اینو نبینه اما من خوب میبینمش... مشخصه...عاشق شدی!
بایول: اینطوری نگو.....خجالت میکشم
یون ها: خجالت نکش عزیزم... خواهر مهربون و کوچولوی من دیگه داره بزرگ میشه... به من بگو از کِی شروع شد؟
بایول: خب... فعلا چیزی بین ما نیست... یعنی جونگکوک فقط یه اشاراتی داشته... اما هنوز مستقیم چیزی نگفته... بنابراین بهتره کسی نفهمه
یون ها: نگران نباش چاگیا... بین خودمونه... فقط یه سوال...
بایول: بله؟
یون ها: راجع به وضعیت کاری آپا که چیزی بهش نگفتی...درسته؟
بایول: چی؟!... نه... نگفتم!
یون ها: مطمئن؟؟
بایول: آره...
۳۵.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.