卩卂尺ㄒ28
اون راست میگفت من هنوز عاشقش بودم اما حاضر نبودم در این حد غرورم رو ببرم زیر سوال
بعد از اینکه کوک رفت رفتم طبقه سوم خونه که هم اتاق خواب اونجا بود و هم کتابخونه رفتم بالا و یک کتاب برداشتم و نشستم روی مبل و شروع به خوندن کردم حدود 1 ساعت از بیکاری کتاب خوندم و بعدش که حوصلم سر رفت رفتم توی طبقه دوم که کوک و دوستاش داشتن حکم بازی میکردند
گفتم:ببخشید
کوک که پشتش بهم بود روش رو برگدوند به من نگاه کرد و بعد به دوستاش گفت:یه لحظه منو ببخشید
وبعدش بلند شد و اومد سمتم بازوم رو گرفت و برد یه گوشه ای بهم گفت:ها...دوباره میخوای باهام بحث کنی؟....ببین...من حوصله بحث هر چند دقیقه ای یک بار ندارم
گفتم:چی میگی؟...اومدم بگم که کیفم کجاست؟
گفت:بابت این منو بلند کردی؟...من چمیدونم خودت گمشو بروپیداش کن ...دیگه هم وقتم رو الکی نگیر
و بعدش رفت
خیلی بهم بر خورد که اینجوری باهام حرف زد پسره ی عوضی فک کرده کیه که اینجوری بهم میگه
اشک توی چشمام جمع شده بود اگه دوستش نداشتم ولش میکردم و بهش هرچی از دهنم در میومد میگفتم اما نه خیلی دوسش داشتم و نمیتونستم همینجوری برینم بهش
رفتم توی دستشوییی که توی توی اتاق خواب طبقه 3 بود و نشستم و روی زمین و گریه کردم هی حرفش توی سرم پلی میشد و گریم بیشتر شدت میگرفت..
(از دید کوک)
داشتیم با بچه ها حکم بازی میکردیم که ما بردیم و اونا باختن ساواش گفت:بیاین به یاد قدیماباهم بریم بیرون رو مثل بچه های دبیرستانی بگردیم
من گفتم:با اینکه اون موقع ها خیلی بچه بودیم ولی موافقم
ساواش گفت:خب عالیع...داداش برو به همسرت هم بگو بیاد اون فک کنم حوصلش سر رفته
گفتم:نه ولش کن حتما خودش رو با یک چیزی سرگرم میکنه
کانگ سو که یکی از قدیمی ترین دوستام و کره بود گفت:کوک راست میگه...بگو بیاد
کانگ سو از همه چی خبر داشت و میدونست که ما به زور ازدواج کردیم
گفتم:خب باشه میرم صداش میکنم
بلند شدم و رفتم بالا چون دیدم که رفت بالا
رفتم بالا و دیدم که روی مبلا نشسته و قطعا توی اتاقه رفتم توی اتاق که دیدم اونجا هم نیست
رفتم در دستشویی رو زدم که با صداش رو به رو شدم که اروم گفت:بله؟
گفتم:بیا بیرون کارت دارم
گفت:دو دقیقه وایسا الان میام(اروم)
(از دید کیمورا)
داشتم روی زمین گریه میکردم که صدای کوک رو شنیدم و جوابش رو دادم
بلندشدم و صورتم رو شستم ریمل هام همشون با اشک قاطی شده بودن و سیاه همینجور ریخته بودن پایین
بعد از اینکه شستم چشام رو نگاه کردم که دیدم قرمزه
رنگ صورتم پریده بود و اصلا حالمم خوب نبود ولی خب
درو باز کردم و کوک رو دیدم که جلوم وایساده سرم رو گرفتم پایین و گفتم:چیه؟
دستش رو گرفت زیر چونه ام و سرم رو گرفت روبروی صورتش
گفت:چته؟
گفتم:چیزی نیست...میدونی من اینجوریم که بعضیوقتا وقتی کسی نیست که حرفام رو بهش بزنم گریم میگره و گریه میکنم...بیخیال این مشکله منه...بگو چکار داشتی
گفت:اها....بچه گفتن باهامون بیا بیرون
گفتم:نه مرسی...مزاحم نمیشم...خون میمونم
کوک گفت:پایین منتظرتیم لباساتو عوض کن چون با این لباس نمیتونی راه بری
و بعدش رفت بیرون
یه اهی از کلافگی کشیدم و و رفتم طبقه اول و به خدمتکار گفتم یه لباس بیرونی خوب بهم بده و اونم داد و بعد از اینکه پوشیدم رفتم پیش اونا که بیرون توی حیاط بودن کوک گفت:برو توی لیموزین بشین ماهم الان میایم
رفتم توی لیموزین نشستم و بعد از 10 دقیقه اونا اومدن
و رفتیم یه جنگل خیلی خوشگل
وقتی پیاده شدیم یه پسره که جار میزد کره ایه اومد سمتم و در گوشم یواش گفت:سلام خانم پارک من جانگ سو دوست صمیمی کوک هستم میدونم قبلا هم خودم رو معرفی کردم اما خواستم بگم که من در جریان هستم که شما با کوک به زور ازدواج کردید و من همه چیز رو میدونم اگه کوک باعث ناراحتیتون شد باید بهتون بگم که به دلتون نگیرید میتونم بهتون قول بدم که اون از ته دل دوستون دارم وگرنه من اونو میشناسم اگه دوست نداشته باشه ازدواج کنه هیچ چیز نمیتونه جلوی راهشو بگیره .من رو به عنوان دوست خودتون بدونید و اگه مشکلی داشتید بهم بگید
و بعدش بهم یه لبخند ملیح زد و رفت
با خودم همش اُورفینگ میکردم که واقعا کوک دوستم داره یا نه(اُورفینگ:یعنی بیش از حد فکر کردن)
یعنی دوستم داره؟آهههه نمیدونم مهم نیست
رفتیم داخل جنگل که خیلی خوشگل بود و اونجا رو گشتیم بین چهار تا مرد که 3 تا شون واسم غریبه بودند خیلی احساس تنهایی میکردم و خیلی سخت بود اما به هر حال کنار اومدم توی دلم همش به کوک فحش میدادم که چرا مجبور کرد باهاشون بیام...
بعد از اینکه کوک رفت رفتم طبقه سوم خونه که هم اتاق خواب اونجا بود و هم کتابخونه رفتم بالا و یک کتاب برداشتم و نشستم روی مبل و شروع به خوندن کردم حدود 1 ساعت از بیکاری کتاب خوندم و بعدش که حوصلم سر رفت رفتم توی طبقه دوم که کوک و دوستاش داشتن حکم بازی میکردند
گفتم:ببخشید
کوک که پشتش بهم بود روش رو برگدوند به من نگاه کرد و بعد به دوستاش گفت:یه لحظه منو ببخشید
وبعدش بلند شد و اومد سمتم بازوم رو گرفت و برد یه گوشه ای بهم گفت:ها...دوباره میخوای باهام بحث کنی؟....ببین...من حوصله بحث هر چند دقیقه ای یک بار ندارم
گفتم:چی میگی؟...اومدم بگم که کیفم کجاست؟
گفت:بابت این منو بلند کردی؟...من چمیدونم خودت گمشو بروپیداش کن ...دیگه هم وقتم رو الکی نگیر
و بعدش رفت
خیلی بهم بر خورد که اینجوری باهام حرف زد پسره ی عوضی فک کرده کیه که اینجوری بهم میگه
اشک توی چشمام جمع شده بود اگه دوستش نداشتم ولش میکردم و بهش هرچی از دهنم در میومد میگفتم اما نه خیلی دوسش داشتم و نمیتونستم همینجوری برینم بهش
رفتم توی دستشوییی که توی توی اتاق خواب طبقه 3 بود و نشستم و روی زمین و گریه کردم هی حرفش توی سرم پلی میشد و گریم بیشتر شدت میگرفت..
(از دید کوک)
داشتیم با بچه ها حکم بازی میکردیم که ما بردیم و اونا باختن ساواش گفت:بیاین به یاد قدیماباهم بریم بیرون رو مثل بچه های دبیرستانی بگردیم
من گفتم:با اینکه اون موقع ها خیلی بچه بودیم ولی موافقم
ساواش گفت:خب عالیع...داداش برو به همسرت هم بگو بیاد اون فک کنم حوصلش سر رفته
گفتم:نه ولش کن حتما خودش رو با یک چیزی سرگرم میکنه
کانگ سو که یکی از قدیمی ترین دوستام و کره بود گفت:کوک راست میگه...بگو بیاد
کانگ سو از همه چی خبر داشت و میدونست که ما به زور ازدواج کردیم
گفتم:خب باشه میرم صداش میکنم
بلند شدم و رفتم بالا چون دیدم که رفت بالا
رفتم بالا و دیدم که روی مبلا نشسته و قطعا توی اتاقه رفتم توی اتاق که دیدم اونجا هم نیست
رفتم در دستشویی رو زدم که با صداش رو به رو شدم که اروم گفت:بله؟
گفتم:بیا بیرون کارت دارم
گفت:دو دقیقه وایسا الان میام(اروم)
(از دید کیمورا)
داشتم روی زمین گریه میکردم که صدای کوک رو شنیدم و جوابش رو دادم
بلندشدم و صورتم رو شستم ریمل هام همشون با اشک قاطی شده بودن و سیاه همینجور ریخته بودن پایین
بعد از اینکه شستم چشام رو نگاه کردم که دیدم قرمزه
رنگ صورتم پریده بود و اصلا حالمم خوب نبود ولی خب
درو باز کردم و کوک رو دیدم که جلوم وایساده سرم رو گرفتم پایین و گفتم:چیه؟
دستش رو گرفت زیر چونه ام و سرم رو گرفت روبروی صورتش
گفت:چته؟
گفتم:چیزی نیست...میدونی من اینجوریم که بعضیوقتا وقتی کسی نیست که حرفام رو بهش بزنم گریم میگره و گریه میکنم...بیخیال این مشکله منه...بگو چکار داشتی
گفت:اها....بچه گفتن باهامون بیا بیرون
گفتم:نه مرسی...مزاحم نمیشم...خون میمونم
کوک گفت:پایین منتظرتیم لباساتو عوض کن چون با این لباس نمیتونی راه بری
و بعدش رفت بیرون
یه اهی از کلافگی کشیدم و و رفتم طبقه اول و به خدمتکار گفتم یه لباس بیرونی خوب بهم بده و اونم داد و بعد از اینکه پوشیدم رفتم پیش اونا که بیرون توی حیاط بودن کوک گفت:برو توی لیموزین بشین ماهم الان میایم
رفتم توی لیموزین نشستم و بعد از 10 دقیقه اونا اومدن
و رفتیم یه جنگل خیلی خوشگل
وقتی پیاده شدیم یه پسره که جار میزد کره ایه اومد سمتم و در گوشم یواش گفت:سلام خانم پارک من جانگ سو دوست صمیمی کوک هستم میدونم قبلا هم خودم رو معرفی کردم اما خواستم بگم که من در جریان هستم که شما با کوک به زور ازدواج کردید و من همه چیز رو میدونم اگه کوک باعث ناراحتیتون شد باید بهتون بگم که به دلتون نگیرید میتونم بهتون قول بدم که اون از ته دل دوستون دارم وگرنه من اونو میشناسم اگه دوست نداشته باشه ازدواج کنه هیچ چیز نمیتونه جلوی راهشو بگیره .من رو به عنوان دوست خودتون بدونید و اگه مشکلی داشتید بهم بگید
و بعدش بهم یه لبخند ملیح زد و رفت
با خودم همش اُورفینگ میکردم که واقعا کوک دوستم داره یا نه(اُورفینگ:یعنی بیش از حد فکر کردن)
یعنی دوستم داره؟آهههه نمیدونم مهم نیست
رفتیم داخل جنگل که خیلی خوشگل بود و اونجا رو گشتیم بین چهار تا مرد که 3 تا شون واسم غریبه بودند خیلی احساس تنهایی میکردم و خیلی سخت بود اما به هر حال کنار اومدم توی دلم همش به کوک فحش میدادم که چرا مجبور کرد باهاشون بیام...
۴.۷k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.