داستان درسته ساده اما مریمم
داستان درسته ساده اما مریمم
قسمت نهم
سیاوش
رسیدم خونه... ماشین فرگل هم تو حیاط بود پس اینجاست...گوشیم رو نگاه کردم چندبارم به گوشیم زنگ زده بود پس معلومه الان عصبیه...
در رو باز کردم...مامان و مامان بزرگ تو پذیرایی نشسته بودن...پس فرگل کجا بود؟؟سلام کردم جوابم رو دادن...اروم به مامان گفتم فرگل کجاست؟به طبقه بالا اشاره کرد... پله هارو دوتا یکی بالا رفتم...اروم در رو باز کردم ,رو تختم دراز کشیده بود...خواستم در رو ببندم که سریع رو تخت نشست ...پس بیدار بود...سلام کردم...روشو برگردوند...گفتم پس خداحافظ در رو بستم ...صدای جیغش بالا رفت ...خندم گرفت...پشت در ایستادم...میدونستم الان خودش میاد در رو باز میکنه...فرگل در اتاقمو باز کرد...جا خورد فکر نمیکرد پشت در ایستاده باشم...خندم گرفت اما سر سختانه با لبخندم مبارزه کردم...دستشو زد به کمرش و با حالت طلبکاری گفت اقا سیاوش تا این موقع شب کجا بودین؟؟؟گفتم سوال بعدی ...با حرص گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی هان؟؟؟بازم گفتم سوال بعدی...اخم کرد و گفت تو اصلا بفکره من نیستی سیاوش از صبح اینجام ولی تو حتی یک بارم زنگ نزدی ببینی من تنهایی چیکار میکنم...فقط نگاهش میکردم...گفت یک حرفی بزن سیاوش چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟...گوشیمو در اوردم و گرفتم جلوش...گفتم ببین سایلنت بوده پس خواهشا جو نده... دوباره رفت تو اتاق و درو محکم بست...فکر کرد میرم منت کشی...برگشتم پایین و به مامان گفتم شام چی داریم؟گفت خورشت قیمه ولی سیاوش فرگلم شام نخورده صبر کرده تا تو بیای ,برو بالا صداش کن تا من شام رو گرم کنم....گفتم اگه گرسنه اش باشه خودش میاد....مامان سری تکون داد و رفت....مامان بزرگ گفت سیاوش بخاطره من برو صداش کن گناه داره,چرا انقد بی محلیش میکنی؟!!اون به امید تو اینجا میاد ...تو نامزدشی حق داره نگرانت بشه...عصبی شدم رفتم جلو اشپزخونه...به مامان اشاره کردم گفتم همه بدبختیام تقصیره شماست...چندبار بهتون گفتم منو فرگل به درد هم نمیخوریم اما شما فقط گفتی دختر خالته و از هر جهت شناخته شده است...گفتم مامان جان ما زمین تا اسمون باهم فرق داریم اما شما فقط گفتی درست میشه ...حالا چی شد درست شد؟؟؟؟؟بابا این دختر شبا اگه خرس صورتیش رو بغل نگیره خوابش نمیبره چطور میخواد یک عمر با من بسازه...مامان اشاره میکرد صدامو بیارم پایین تر...ولی من ادامه میدادم...گفتم مامان بزرگ شما شاهدی که من فرگل رو نمیخواستم پس شما بگو من با این دختر لوس و از خود راضی چیکار کنم؟بابا به کی بگم من وقتی سر کارمم به هیچ چیز و هیچکس فکر نمیکنم...حالا خانم میگه چرا جواب تلفنامو نمیدی....فرگل اومد پایین....گریه میکرد...پس همه رو شنیده بود...اومد جلو...دقیقا تو فاصله یک متریم....گفت سیاوش اگه پشیمونی بهم بزن کی مجبورت کرده که با من بمونی؟...اره من تا خرس صورتیم رو بغل نگیرم خوابم نمیبره ...سریع رفت بالا و حاضر شد و بی خداحافظی رفت...شام نخوردم رفتم بالا رو تختم دراز کشیدم...شاید تقصیر از منم بود...ولی من خودم رو میشناختم نمیتونستم با دختری با این ویژگی ها یک عمر سر کنم....
.......... ...................
مریم
چایی دم کردم الان بود که مدیر از راه برسه...نشستم پشت میزم که اومد...سلام کردم جواب نداد فقط گفت هیچ تلفنی رو وصل نکن....تو دلم گفتم مریم امروز حواست رو جمع کن که نحسیش دامنتو نگیره...
ادامه دارد....
قسمت نهم
سیاوش
رسیدم خونه... ماشین فرگل هم تو حیاط بود پس اینجاست...گوشیم رو نگاه کردم چندبارم به گوشیم زنگ زده بود پس معلومه الان عصبیه...
در رو باز کردم...مامان و مامان بزرگ تو پذیرایی نشسته بودن...پس فرگل کجا بود؟؟سلام کردم جوابم رو دادن...اروم به مامان گفتم فرگل کجاست؟به طبقه بالا اشاره کرد... پله هارو دوتا یکی بالا رفتم...اروم در رو باز کردم ,رو تختم دراز کشیده بود...خواستم در رو ببندم که سریع رو تخت نشست ...پس بیدار بود...سلام کردم...روشو برگردوند...گفتم پس خداحافظ در رو بستم ...صدای جیغش بالا رفت ...خندم گرفت...پشت در ایستادم...میدونستم الان خودش میاد در رو باز میکنه...فرگل در اتاقمو باز کرد...جا خورد فکر نمیکرد پشت در ایستاده باشم...خندم گرفت اما سر سختانه با لبخندم مبارزه کردم...دستشو زد به کمرش و با حالت طلبکاری گفت اقا سیاوش تا این موقع شب کجا بودین؟؟؟گفتم سوال بعدی ...با حرص گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی هان؟؟؟بازم گفتم سوال بعدی...اخم کرد و گفت تو اصلا بفکره من نیستی سیاوش از صبح اینجام ولی تو حتی یک بارم زنگ نزدی ببینی من تنهایی چیکار میکنم...فقط نگاهش میکردم...گفت یک حرفی بزن سیاوش چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟...گوشیمو در اوردم و گرفتم جلوش...گفتم ببین سایلنت بوده پس خواهشا جو نده... دوباره رفت تو اتاق و درو محکم بست...فکر کرد میرم منت کشی...برگشتم پایین و به مامان گفتم شام چی داریم؟گفت خورشت قیمه ولی سیاوش فرگلم شام نخورده صبر کرده تا تو بیای ,برو بالا صداش کن تا من شام رو گرم کنم....گفتم اگه گرسنه اش باشه خودش میاد....مامان سری تکون داد و رفت....مامان بزرگ گفت سیاوش بخاطره من برو صداش کن گناه داره,چرا انقد بی محلیش میکنی؟!!اون به امید تو اینجا میاد ...تو نامزدشی حق داره نگرانت بشه...عصبی شدم رفتم جلو اشپزخونه...به مامان اشاره کردم گفتم همه بدبختیام تقصیره شماست...چندبار بهتون گفتم منو فرگل به درد هم نمیخوریم اما شما فقط گفتی دختر خالته و از هر جهت شناخته شده است...گفتم مامان جان ما زمین تا اسمون باهم فرق داریم اما شما فقط گفتی درست میشه ...حالا چی شد درست شد؟؟؟؟؟بابا این دختر شبا اگه خرس صورتیش رو بغل نگیره خوابش نمیبره چطور میخواد یک عمر با من بسازه...مامان اشاره میکرد صدامو بیارم پایین تر...ولی من ادامه میدادم...گفتم مامان بزرگ شما شاهدی که من فرگل رو نمیخواستم پس شما بگو من با این دختر لوس و از خود راضی چیکار کنم؟بابا به کی بگم من وقتی سر کارمم به هیچ چیز و هیچکس فکر نمیکنم...حالا خانم میگه چرا جواب تلفنامو نمیدی....فرگل اومد پایین....گریه میکرد...پس همه رو شنیده بود...اومد جلو...دقیقا تو فاصله یک متریم....گفت سیاوش اگه پشیمونی بهم بزن کی مجبورت کرده که با من بمونی؟...اره من تا خرس صورتیم رو بغل نگیرم خوابم نمیبره ...سریع رفت بالا و حاضر شد و بی خداحافظی رفت...شام نخوردم رفتم بالا رو تختم دراز کشیدم...شاید تقصیر از منم بود...ولی من خودم رو میشناختم نمیتونستم با دختری با این ویژگی ها یک عمر سر کنم....
.......... ...................
مریم
چایی دم کردم الان بود که مدیر از راه برسه...نشستم پشت میزم که اومد...سلام کردم جواب نداد فقط گفت هیچ تلفنی رو وصل نکن....تو دلم گفتم مریم امروز حواست رو جمع کن که نحسیش دامنتو نگیره...
ادامه دارد....
۷.۸k
۰۳ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.