فیک ماجرای به هم رسیدنمان
پارت8:
ویو جونگ کوک: یکی وارد شد نزدیک که اومد فهمیدم اون شوگاعه.
علامت شوگا:@
+:شوگا؟
@:به به جونگ کوک خان اعظم
+:تو چرا؟برای چی منو دزدیدی؟(با لکنت)
@:به خاطر چی؟هه(با پوزخند) من همیشه منتظر همچین لحظه ای بودم
+:برای چی؟من که کاری نکردم
@:همه چیزو براش توضیح میده:
فلش بک به زمانی که مادر شوگا زنده بود:
م.ش: پسرم من خیلی دوستت دارم ولی شاید نباشم و تو باید از خودت محافظت کنی
@:مامان چیشده؟چرا اینو میگی؟
م.ش:ببین پسرم من
ب.ش: هی چی داری واسه خودت به این بچه میگی
م.ش:هیچی(با ترس)
ب.ش:شوگا برو بیرون
@:ولی بابا
ب.ش:ولی بی ولی برو بیرون با مامانت کار دارم
@:باشه
ب.ش:دختره بیشور داشتی چی میگفتی بهش وای به حالت اگه بهش گفته باشی
م.ش:نه به خدا نگفتم فقط بهش گفتم که دوسش دارم همین(با بغض)
ب.ش:گوش کن چی میگم من اون زنو دوست دارم(منظورش مامان جونگ کوکه) و تو جز اضافی بودن دیگه هیچی نیستی پس یا میری از زندگیم بیرون بدون سر و صدا یا میزنم میکشمت خودت انتخاب کن
م.ش:من دلم برای پسرم تنگ میشه(با گریه)
ب.ش:نهایتا ماهی یه بار بتونی ببینیش ولی اونم نمیشه چون ما میریم یه شهر دیگه و توهم خبر نداری. شب وسایلاتو جمع کن وقتی شوگا خوابه میری بیرون فهمیدی؟(آخرشو با عربده گفت)
م.ش:باشه
راوی: و شب میشه و مامانش میره و تو راه تصادف میکنه و مردم میبرنش بیمارستان و میفهمن که مرده(البته به گوش بابای شوگا اینجوری خبر میرسه)
پایان فلش بک.
@:حالا فهمیدی یا نه
+:تقصیر من که نبود من اونموقع 10 ماهم بود اصلا حالیم نمیشد من فکر میکردم که تو داداش واقعیمی و اون بابام هم واقعیمه(با گریه)
@:اونش به من ربطی نداره اگه مامانت نبود بابام اینکارو نمیکرد. و بعدش یه شلاق برداشت و به قدری بهش ضربه زد که کوک بیهوش شد.
ویو جونگ کوک: یکی وارد شد نزدیک که اومد فهمیدم اون شوگاعه.
علامت شوگا:@
+:شوگا؟
@:به به جونگ کوک خان اعظم
+:تو چرا؟برای چی منو دزدیدی؟(با لکنت)
@:به خاطر چی؟هه(با پوزخند) من همیشه منتظر همچین لحظه ای بودم
+:برای چی؟من که کاری نکردم
@:همه چیزو براش توضیح میده:
فلش بک به زمانی که مادر شوگا زنده بود:
م.ش: پسرم من خیلی دوستت دارم ولی شاید نباشم و تو باید از خودت محافظت کنی
@:مامان چیشده؟چرا اینو میگی؟
م.ش:ببین پسرم من
ب.ش: هی چی داری واسه خودت به این بچه میگی
م.ش:هیچی(با ترس)
ب.ش:شوگا برو بیرون
@:ولی بابا
ب.ش:ولی بی ولی برو بیرون با مامانت کار دارم
@:باشه
ب.ش:دختره بیشور داشتی چی میگفتی بهش وای به حالت اگه بهش گفته باشی
م.ش:نه به خدا نگفتم فقط بهش گفتم که دوسش دارم همین(با بغض)
ب.ش:گوش کن چی میگم من اون زنو دوست دارم(منظورش مامان جونگ کوکه) و تو جز اضافی بودن دیگه هیچی نیستی پس یا میری از زندگیم بیرون بدون سر و صدا یا میزنم میکشمت خودت انتخاب کن
م.ش:من دلم برای پسرم تنگ میشه(با گریه)
ب.ش:نهایتا ماهی یه بار بتونی ببینیش ولی اونم نمیشه چون ما میریم یه شهر دیگه و توهم خبر نداری. شب وسایلاتو جمع کن وقتی شوگا خوابه میری بیرون فهمیدی؟(آخرشو با عربده گفت)
م.ش:باشه
راوی: و شب میشه و مامانش میره و تو راه تصادف میکنه و مردم میبرنش بیمارستان و میفهمن که مرده(البته به گوش بابای شوگا اینجوری خبر میرسه)
پایان فلش بک.
@:حالا فهمیدی یا نه
+:تقصیر من که نبود من اونموقع 10 ماهم بود اصلا حالیم نمیشد من فکر میکردم که تو داداش واقعیمی و اون بابام هم واقعیمه(با گریه)
@:اونش به من ربطی نداره اگه مامانت نبود بابام اینکارو نمیکرد. و بعدش یه شلاق برداشت و به قدری بهش ضربه زد که کوک بیهوش شد.
۴.۵k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.