آوای دروغین
part43
خوشحال بلند شدم و درو باز کردم ولی با چیزی که دیدم ترسیدم
خدای من!این جونگکوکه؟
تلو تلو میخورد و خودشو به زور نگه داشته بود تا نیفته
چشماش قرمز بود و وقتی بهت نگاه میکرد تا ته چشمات و میسوزوند
از بهت در اومدم و گفتم:کوک؟این چه وضعیه
نگاهشو بهم دوختو گفت:دایون؟
دایون؟دایون دیگه کیه
+وایسا ببینم دایون دیگه کیه؟چی داری میکی کوک
وقتی بهم نزدیک تر شد با خوردن بوی شديد الکل تا ته همه چیو خوندم
+جونگکوک مستی؟
_نه من مست نیستم دایون
+کوک من دایون نیستم من آوینام
احمق بودم اگه تا حالا نفهمیده بودم دایون فرد مهمی تو زندگی کوکه
درو بستم و گفتم:ببین تو الان حالت خوب نیست پس بیا بریم بخوابیم
دستشو توی هوا تکون داد و گفت:حالم خیلیم خوبه
دستشو گرفتم و سعی کردم تا ببرمش اتاقش ولی با حمله ی ناگهانیش به سمتم و قفل کردنم به دیوار شک زده بهش نگاه کردم
سرشو بهم نزدیک کرد که سرمو به سمت مخالف چرخوندم
انگار که عصبانی شده باشه چونم و گرفت و برگردوند سمت خودش
تقلا میکردم که از دستش رهایی پیدا کنم ولی زور اون کجا و زور من کجا
با قرار گرفتن یهویی لبهاش روی لبام یهویی تقلاهام خاموش شد و اشکام صورتمو پر کردن
با شدت لبهام و میمکید و گاز میگرفت
دیگه نفس کم آورد و ازم جدا شد
با دیدن صورت پر از اشکم گفت:چرا گریه میکنی دایون
به ناگاه شکستم...اون فکر کرد من دایونم و به خاطر همین منو بوسید
یعنی اون یکی دیگرو دوست داره؟
با کشیدن یهویی دستم از افکارم بیرون اومدم
جونگکوک داشت منو به سمت اتاق خودش میبرد
نه نه...اون اتفاقی که توی ذهنمه هیچوقت نباید بیفته
تقلا گردم تا دستمو از دستش آزاد کنم ولی نشد و نمیتونستم
انداختتم روی تخت و روم خیمه زد با گریه داد میزدم و تقلا میکردم تا ولم کنه
(اهم اهم سانسور...درضمن اینا فقط تخیلاته نویسندس و پسرا همچین کاری نمیکنن)
فردا صبح
با درد به کوک که کنارم با خیال راحت خوابیده بود نگاه کردم...بعد از کاری گه دیشب با من کرده بود گرفته خوابیده
چشمام از شدت اشک هایی که دیشب تا صبح ریخته بودم میسوخت
اون...اون فکر کرده بود که من دایونم و منو از دنیای دخترونه بیرون کشیده بود
تکونی خوردم که زیر دلم تیر خیلی بدی کشید و ناخودآگاه جیغ دردناکی کشیدم
با جیغی که کشیدم چشمای کوک باز شد با گیجی به اطراف نگاه کرد
سریع ملحفه رو روم کشیدم
جونگکوک بعد از اینکه نگاهش به من افتاد که ملحفه رو روم انداختم و بدن لخت خودش و دید همه چیو فهمید و من اینو از چشمای گردش فهمیدم
_نه...نه...من چیکار کردم
بیشتر توی خودم جمع شدم که یهو با ضرب پاشد و گفت:درد داری
حتی بهش نگاهم نکردم...دیشب باهام همه کاری کرده تازه برگشته میگه درد داری
پوف کلافهای کشید و بلند شد و لباساش و پوشید
مردد گفت:من میرم بیرون تو هم لباساتو بپوش
پوزخند صداداری زدم که اونم شنید و سرش و انداخت پایین
رفت بیرون و منم کمی تکون خوردم که باز آخم در اومد با هزار آخ و آوخ کردن بلند شدم و لباسامو پوشیدم
میخواستم برم حموم و یکم دردم کم شه
در و آروم باز کردم و به بیرون نگاه کردم
بعد با حرکت مورچه وارم به سمت اتاقم رفتم و لباسامو حولم و برداشتم و رفتم تو حموم
خوشحال بلند شدم و درو باز کردم ولی با چیزی که دیدم ترسیدم
خدای من!این جونگکوکه؟
تلو تلو میخورد و خودشو به زور نگه داشته بود تا نیفته
چشماش قرمز بود و وقتی بهت نگاه میکرد تا ته چشمات و میسوزوند
از بهت در اومدم و گفتم:کوک؟این چه وضعیه
نگاهشو بهم دوختو گفت:دایون؟
دایون؟دایون دیگه کیه
+وایسا ببینم دایون دیگه کیه؟چی داری میکی کوک
وقتی بهم نزدیک تر شد با خوردن بوی شديد الکل تا ته همه چیو خوندم
+جونگکوک مستی؟
_نه من مست نیستم دایون
+کوک من دایون نیستم من آوینام
احمق بودم اگه تا حالا نفهمیده بودم دایون فرد مهمی تو زندگی کوکه
درو بستم و گفتم:ببین تو الان حالت خوب نیست پس بیا بریم بخوابیم
دستشو توی هوا تکون داد و گفت:حالم خیلیم خوبه
دستشو گرفتم و سعی کردم تا ببرمش اتاقش ولی با حمله ی ناگهانیش به سمتم و قفل کردنم به دیوار شک زده بهش نگاه کردم
سرشو بهم نزدیک کرد که سرمو به سمت مخالف چرخوندم
انگار که عصبانی شده باشه چونم و گرفت و برگردوند سمت خودش
تقلا میکردم که از دستش رهایی پیدا کنم ولی زور اون کجا و زور من کجا
با قرار گرفتن یهویی لبهاش روی لبام یهویی تقلاهام خاموش شد و اشکام صورتمو پر کردن
با شدت لبهام و میمکید و گاز میگرفت
دیگه نفس کم آورد و ازم جدا شد
با دیدن صورت پر از اشکم گفت:چرا گریه میکنی دایون
به ناگاه شکستم...اون فکر کرد من دایونم و به خاطر همین منو بوسید
یعنی اون یکی دیگرو دوست داره؟
با کشیدن یهویی دستم از افکارم بیرون اومدم
جونگکوک داشت منو به سمت اتاق خودش میبرد
نه نه...اون اتفاقی که توی ذهنمه هیچوقت نباید بیفته
تقلا گردم تا دستمو از دستش آزاد کنم ولی نشد و نمیتونستم
انداختتم روی تخت و روم خیمه زد با گریه داد میزدم و تقلا میکردم تا ولم کنه
(اهم اهم سانسور...درضمن اینا فقط تخیلاته نویسندس و پسرا همچین کاری نمیکنن)
فردا صبح
با درد به کوک که کنارم با خیال راحت خوابیده بود نگاه کردم...بعد از کاری گه دیشب با من کرده بود گرفته خوابیده
چشمام از شدت اشک هایی که دیشب تا صبح ریخته بودم میسوخت
اون...اون فکر کرده بود که من دایونم و منو از دنیای دخترونه بیرون کشیده بود
تکونی خوردم که زیر دلم تیر خیلی بدی کشید و ناخودآگاه جیغ دردناکی کشیدم
با جیغی که کشیدم چشمای کوک باز شد با گیجی به اطراف نگاه کرد
سریع ملحفه رو روم کشیدم
جونگکوک بعد از اینکه نگاهش به من افتاد که ملحفه رو روم انداختم و بدن لخت خودش و دید همه چیو فهمید و من اینو از چشمای گردش فهمیدم
_نه...نه...من چیکار کردم
بیشتر توی خودم جمع شدم که یهو با ضرب پاشد و گفت:درد داری
حتی بهش نگاهم نکردم...دیشب باهام همه کاری کرده تازه برگشته میگه درد داری
پوف کلافهای کشید و بلند شد و لباساش و پوشید
مردد گفت:من میرم بیرون تو هم لباساتو بپوش
پوزخند صداداری زدم که اونم شنید و سرش و انداخت پایین
رفت بیرون و منم کمی تکون خوردم که باز آخم در اومد با هزار آخ و آوخ کردن بلند شدم و لباسامو پوشیدم
میخواستم برم حموم و یکم دردم کم شه
در و آروم باز کردم و به بیرون نگاه کردم
بعد با حرکت مورچه وارم به سمت اتاقم رفتم و لباسامو حولم و برداشتم و رفتم تو حموم
۳.۶k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.