سوکاکی پاهاش رو بغل کرد و خوابید*
سوکاکی پاهاش رو بغل کرد و خوابید*
*باکوگو هم تدریسش به اون دوتا بدبخت تموم شد و از خونه کیریشیما اوند بیرون و دوباره با انفجارش یه جورایی پرواز کرد تا بره به سوکاکی سر بزنه و دید سوکاکی نشسته دم در خوابیده*
*باکوگو لبخندی زد*
باکوگو: نفله ی کاوایی نمیگی اگه اینجا بخوابی یکی میدزدتت
*و سوکاکی رو پرنسسی بغل کرد و رفت تاکسی گرفت تا بره خونشون*
*تاکسی رسید و باکوگو پولشو داد و پیاده شد و زنگ درو زد*
میتسوکی *مامان باکوگو*: هوی کج.....*سوکاکی رو بغل باکوگو دید و خندش گرفت*
باکوگو: برو اونور پیری *یکم گونه هاش سرخ شده و رفت توی اتاقشو سوکاکیرو گذاشت رو تختش و رفت پایین*
باکوگو: هوی پیری یکی از لباساتا بهم بده
*میتسوکی رفت تو اتاقشو یه لباس و شلوار راحتی گشاد اورد و داد باکوگو*
میتسوکی: بیا
*باکوگو لباسو گرفت و رفت بالا تو اتاقش تا خواست لباسای سوکاکی رو عوض کنه فهمید نمیتونه و تبدیل به گیلاس شد و دوباره رفت پایین و لباسارو برای مامانش پرت کرد*
باکوگو: هوی پیری، تو لباسشو عوض کن
*میتسوکی خندش گرفت و رفت بالا و لباسای سوکاکی رو عوض کرد و وقتی اومد پایین لباس خونی سوکاکی که با سویشرت باکوگو پنهان شدع بود دستش بود و صورت سوکاکی بدبخت پر از خون بود*
میتسوکی: هوی کاتسو، این دختره کیه؟ چرا لباساش پره خون هست؟
*باکوگو بدون حرفی رفت بالا تو اتاقش*
میتسوکی: هوی جواب منو بده
*باکوگو در اتاقش رو بست و رفت روی تخت کنار سوکاکی نشست*
*باکوگو در کمال تعجب موهای سوکاکی رو ناز کرد*
باکوگو: بابت زخم پهلوت متاسفم نفله ی کاوایی
*و باکوگو یه بالشت و پتو برداشت و روی زمین دور ترین قسمت از تخت خوابید*
*باکوگو صبح ساعت پنج بلند شد که بره بدوه و رفت بالا سر سوکاکی*
باکوگو:این نفله چرا وقتی خوابه مثل فرشته ها میشه؟
* رفت پایین دم در اتاق مامان و باباش دید که باباش مامانشو بغل کرده و خوابیدن و ذهنش یه لحظه مامانش و باباشو،خودشو و سوکاکی تصور کرد و دوباره گونه هاش سرخ شد*
*و رفت مامانشو بیدار کرد*
باکوگو: پیری، هوی پیری *آروم*
میتسوکی: هاا؟؟*خواب آلود*
باکوگو: من میرم بدو ام، حواست به این دختره باشه
میتسوکی: باش
*و دوباره خوابید و باکوگو هم رفت بیرون که مثل همیشه هر صبح دو اش رو بره*
*سوکاکی ساعت هفت بلند شد و دید توی اتاق یه غربیه اس و ترسیدع به اینطرف و اونطرف نگاه میکرد که یهو عکس خانوادگی باکوگو رو روی میز باکوگو دید*
سوکاکی: من توی اتاق باکوگو چیکار میکنم؟؟
*باکوگو درو باز کرد و اومد تو*
باکوگو: بیدار شدی؟
سوکاکی: میشه بپرسم من توی اتاق تو چیکار میکنم؟
باکوگو: این جای تشکرته؟ باید میزاشتم شب از سرما جلوی در خونتون یخ بزنی
*سوکاکی تازه همه چیزو یادش اومد*
☆پایان پارت 6☆
*باکوگو هم تدریسش به اون دوتا بدبخت تموم شد و از خونه کیریشیما اوند بیرون و دوباره با انفجارش یه جورایی پرواز کرد تا بره به سوکاکی سر بزنه و دید سوکاکی نشسته دم در خوابیده*
*باکوگو لبخندی زد*
باکوگو: نفله ی کاوایی نمیگی اگه اینجا بخوابی یکی میدزدتت
*و سوکاکی رو پرنسسی بغل کرد و رفت تاکسی گرفت تا بره خونشون*
*تاکسی رسید و باکوگو پولشو داد و پیاده شد و زنگ درو زد*
میتسوکی *مامان باکوگو*: هوی کج.....*سوکاکی رو بغل باکوگو دید و خندش گرفت*
باکوگو: برو اونور پیری *یکم گونه هاش سرخ شده و رفت توی اتاقشو سوکاکیرو گذاشت رو تختش و رفت پایین*
باکوگو: هوی پیری یکی از لباساتا بهم بده
*میتسوکی رفت تو اتاقشو یه لباس و شلوار راحتی گشاد اورد و داد باکوگو*
میتسوکی: بیا
*باکوگو لباسو گرفت و رفت بالا تو اتاقش تا خواست لباسای سوکاکی رو عوض کنه فهمید نمیتونه و تبدیل به گیلاس شد و دوباره رفت پایین و لباسارو برای مامانش پرت کرد*
باکوگو: هوی پیری، تو لباسشو عوض کن
*میتسوکی خندش گرفت و رفت بالا و لباسای سوکاکی رو عوض کرد و وقتی اومد پایین لباس خونی سوکاکی که با سویشرت باکوگو پنهان شدع بود دستش بود و صورت سوکاکی بدبخت پر از خون بود*
میتسوکی: هوی کاتسو، این دختره کیه؟ چرا لباساش پره خون هست؟
*باکوگو بدون حرفی رفت بالا تو اتاقش*
میتسوکی: هوی جواب منو بده
*باکوگو در اتاقش رو بست و رفت روی تخت کنار سوکاکی نشست*
*باکوگو در کمال تعجب موهای سوکاکی رو ناز کرد*
باکوگو: بابت زخم پهلوت متاسفم نفله ی کاوایی
*و باکوگو یه بالشت و پتو برداشت و روی زمین دور ترین قسمت از تخت خوابید*
*باکوگو صبح ساعت پنج بلند شد که بره بدوه و رفت بالا سر سوکاکی*
باکوگو:این نفله چرا وقتی خوابه مثل فرشته ها میشه؟
* رفت پایین دم در اتاق مامان و باباش دید که باباش مامانشو بغل کرده و خوابیدن و ذهنش یه لحظه مامانش و باباشو،خودشو و سوکاکی تصور کرد و دوباره گونه هاش سرخ شد*
*و رفت مامانشو بیدار کرد*
باکوگو: پیری، هوی پیری *آروم*
میتسوکی: هاا؟؟*خواب آلود*
باکوگو: من میرم بدو ام، حواست به این دختره باشه
میتسوکی: باش
*و دوباره خوابید و باکوگو هم رفت بیرون که مثل همیشه هر صبح دو اش رو بره*
*سوکاکی ساعت هفت بلند شد و دید توی اتاق یه غربیه اس و ترسیدع به اینطرف و اونطرف نگاه میکرد که یهو عکس خانوادگی باکوگو رو روی میز باکوگو دید*
سوکاکی: من توی اتاق باکوگو چیکار میکنم؟؟
*باکوگو درو باز کرد و اومد تو*
باکوگو: بیدار شدی؟
سوکاکی: میشه بپرسم من توی اتاق تو چیکار میکنم؟
باکوگو: این جای تشکرته؟ باید میزاشتم شب از سرما جلوی در خونتون یخ بزنی
*سوکاکی تازه همه چیزو یادش اومد*
☆پایان پارت 6☆
۵.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.