پارت آخر(دردعشق)😭(تموم شد بلاخره)
((انقد نگید ا/ت. میره با تهیان آخه ... الله اکبر تهیان همش ۱۶ سالشه ا/ت ۲۳ سالشه چطور اصن ممکنه ...مگه فیلم هندی نگاه می کنید این حرفا رو می زنید؟😐
از زبان ا/ت
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: راستش الان دیگه مانعی بینمون نیست
خندید و گفت: پس بیا این انتظار کشیدنش رو تموم کن دیگه
(۵ سال بعد)
از زبان ا/ت
دوتامون دور وایساده بودیم تا سومین کمی با مامانش صحبت کنه
تهیونگ گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم لیانا برای جدا شدن از من همچین کاری کنه
گفتم: ای کاش میشد زندگی کنه و ازت جدا بشه ...ولی رئیست متاسفانه دخترش براش مهم نبود
بعد از چند ثانیه سکوت گفت: ما که زندگی خوبی داریم...دیگه زیر بار و دستور هاجون نیستم...عشق زندگیم هم کنارمه...پس چرا انقد به گذشته ها فکر می کنیم؟
گفتم: شاید چون میخواییم دردی که برای رسیدن به هم کشیدیم رو تسکین بدیم...نه؟
لبخندی زد و سرمو بوسید و گفت: اگه نیاز باشه صدبرابر اون درد رو دوباره می کشم که همیشه داشته باشمت
گفتم: با این فرق که دیگه مادربزرگم و هی رینی نیستن که تنهام بزارن و برن
صدایی شنیدم...صدای تهیان بود
لبخندی زدم مثل برادر کوچکترم بود ...در این حد باهام مهربون و صادق بود
برگشتیم سمت صدا و با تهیانی مواجه شدیم که نفس نفس می زد و به سمت ما میومد
همین که رسید بهمون گفت:شما ...مگه...یادتون رفته؟
همزمان گفتیم: چیو؟
نگاهی به آسمون کرد و گفت: دیگه داره تاریک میشه درضمن ا/ت خانم امشب میسون میخواد بیادا مهمون داری
تهیونگ گفت: ای وای راست میگی ا/ت من میرم سومین رو بیارم کم باید بریم
رفت پیش سومین من و تهیان از دور تماشاشون می کردیم
با اشتیاق سمت پسرش رفت و توی بغلش گرفتش و گفت: بابا...بریم دیگه پسرم؟
سومین لبخندی زد برای قبر مامانش
باهم به سمت ما برگشتن که تهیان گفت: فکرشم میکردی یه روز به سومین علاقه مند بشه؟
خنده ای کردم و گفتم: معلومه...من همیشه امید داشتم
از زبان راوی:
از اون روز خیلی گذشت ...از اون سال خیلی سال گذشته و همه چیز میرسه به زمان حال الان...۲۰۲۳
هم ا/ت و هم تهیونگ با وجود پیرشدنشون پای هم موندن و عاشقانه همدیگه رو دوست دارن
یوریم و سومین مایه افتخار و سربلندی شون شدن و تهیان هم بلاخره با کسی که دوسش داشت ازدواج کرد و همه زندگی خوبی دارن
اما اما اما ...
همین؟
این همه درد و سختی برای رسیدن بهم اینجا تموم میشه؟
البته که داشتن زندگی آروم و زیبایی با کسی که دوسش داری یه نعمت بزرگه اما...
ا/ت و تهیونگ فرق دارن...
میون اینهمه لذت و خوشبختی هاجون بار ها و بار های دیگه هم ازهم جداشون کرد اما بلاخره بهم رسیدن و باهم با آرامش زندگی کردن
ا/ت از اون محله رفت اما اون خونه ابدی شد...
خونه ای که شروع همه سختی ها و شروع همه ی عشقش بود
با این حال این روزا توی اون محله اون خونه..خونه ی ا/ت شناخته نمیشه...بلکه به خونه ی عشق معروفه
چون توی اون خونه درد کشیده شد اما نه هر درد عادی ای..
درد عشق...
از زبان ا/ت
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: راستش الان دیگه مانعی بینمون نیست
خندید و گفت: پس بیا این انتظار کشیدنش رو تموم کن دیگه
(۵ سال بعد)
از زبان ا/ت
دوتامون دور وایساده بودیم تا سومین کمی با مامانش صحبت کنه
تهیونگ گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم لیانا برای جدا شدن از من همچین کاری کنه
گفتم: ای کاش میشد زندگی کنه و ازت جدا بشه ...ولی رئیست متاسفانه دخترش براش مهم نبود
بعد از چند ثانیه سکوت گفت: ما که زندگی خوبی داریم...دیگه زیر بار و دستور هاجون نیستم...عشق زندگیم هم کنارمه...پس چرا انقد به گذشته ها فکر می کنیم؟
گفتم: شاید چون میخواییم دردی که برای رسیدن به هم کشیدیم رو تسکین بدیم...نه؟
لبخندی زد و سرمو بوسید و گفت: اگه نیاز باشه صدبرابر اون درد رو دوباره می کشم که همیشه داشته باشمت
گفتم: با این فرق که دیگه مادربزرگم و هی رینی نیستن که تنهام بزارن و برن
صدایی شنیدم...صدای تهیان بود
لبخندی زدم مثل برادر کوچکترم بود ...در این حد باهام مهربون و صادق بود
برگشتیم سمت صدا و با تهیانی مواجه شدیم که نفس نفس می زد و به سمت ما میومد
همین که رسید بهمون گفت:شما ...مگه...یادتون رفته؟
همزمان گفتیم: چیو؟
نگاهی به آسمون کرد و گفت: دیگه داره تاریک میشه درضمن ا/ت خانم امشب میسون میخواد بیادا مهمون داری
تهیونگ گفت: ای وای راست میگی ا/ت من میرم سومین رو بیارم کم باید بریم
رفت پیش سومین من و تهیان از دور تماشاشون می کردیم
با اشتیاق سمت پسرش رفت و توی بغلش گرفتش و گفت: بابا...بریم دیگه پسرم؟
سومین لبخندی زد برای قبر مامانش
باهم به سمت ما برگشتن که تهیان گفت: فکرشم میکردی یه روز به سومین علاقه مند بشه؟
خنده ای کردم و گفتم: معلومه...من همیشه امید داشتم
از زبان راوی:
از اون روز خیلی گذشت ...از اون سال خیلی سال گذشته و همه چیز میرسه به زمان حال الان...۲۰۲۳
هم ا/ت و هم تهیونگ با وجود پیرشدنشون پای هم موندن و عاشقانه همدیگه رو دوست دارن
یوریم و سومین مایه افتخار و سربلندی شون شدن و تهیان هم بلاخره با کسی که دوسش داشت ازدواج کرد و همه زندگی خوبی دارن
اما اما اما ...
همین؟
این همه درد و سختی برای رسیدن بهم اینجا تموم میشه؟
البته که داشتن زندگی آروم و زیبایی با کسی که دوسش داری یه نعمت بزرگه اما...
ا/ت و تهیونگ فرق دارن...
میون اینهمه لذت و خوشبختی هاجون بار ها و بار های دیگه هم ازهم جداشون کرد اما بلاخره بهم رسیدن و باهم با آرامش زندگی کردن
ا/ت از اون محله رفت اما اون خونه ابدی شد...
خونه ای که شروع همه سختی ها و شروع همه ی عشقش بود
با این حال این روزا توی اون محله اون خونه..خونه ی ا/ت شناخته نمیشه...بلکه به خونه ی عشق معروفه
چون توی اون خونه درد کشیده شد اما نه هر درد عادی ای..
درد عشق...
۵۴.۳k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.