رمان قرار نبود قسمت12
رمان قرار نبود قسمت12
همونجور که آرتان گفته بود مشغول تماشا کردن فیلم شدم. اینقدر فیلمای آرتان مهیج بود که زمان به کل از دستم در رفته بود. یهو با باز شدن در از جا پریدم و سیخ نشستم. آرتان اومد تو با دیدن من با تعجب گفت:
- هنوز آماده نشدی؟
نگاهی به صفحه تی وی کردم و با سر درگمی شقشقه امو با انگشت اشاره ام خاروندم. آرتان با دیدن قیافه من خنده اش گرفت و گفت:
- قیافه اشو! بدو دختر حاضر شو دیر می شه ...
بدو بدو رفتم توی اتاقم آرایشم هنوز سر جاش بود فقط یه بار دیگه رژ زدم و تند تند لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون. پالتوم به چوب لباسی دم در آویزون بود. آرتان با دیدن لباسم لبخندی زد و گفت:
- باید اعتراف کنم که خیلی خوش لباسی!
اولین بار بود که داشت از من تعریف می کرد! هیجان زده شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- مرسی ... همه همینو می گن.
- بیا باز من به تو رو دادم؟
با خنده پالتومو پوشیدم و دو تایی از در رفتیم بیرون.
فراری رو نگهبان آورده بود جلوی در پارک کرده بود. سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه آتوسا که زیادم با اینجا فاصله نداشت. ساعت هشت بود که رسیدیم. با گوشیم زنگ زدم روی گوشی آتوسا که در حیاطشونو باز کنه تا ماشینو ببریم داخل. چزی طول نکشید که در حیاط باز شد و آرتان ماشینو برد داخل. مانی و آتوسا هر دو توی حیاط منتظر ما ایستاده بودن. در کمال تعجب و حیرت پرادوی سفید رنگ نیما رو هم دیدم که بین ماشین آتوسا و مانی پارک شده. آتوسا که گفت خودمون چهارتا! از حضور نیما ناراحت نشده بودم ولی برام عجیب بود ... آرتان ماشینو پشت اون ماشینا پارک کرد و دو تایی پیاده شدیم.
آتوسا و مانی خیلی گرم ازمون استقبال کردن و دعوتمون کردن داخل خونه ...وارد که شدم با چشم دنبال نیما می گشتم. توی پذیرایی نشسته بود و به یه گوشه خیره مونده بود ... من با صدای بلند سلام کردم:- سلام نیمایییییی ....
نیما سرشو بالا آورد و با دیدن من گل از گلش شکفت بلند شد ایستاد و بعد از چند ثانیه که خوب نگام کرد اومد طرفم و گفت:
- سلام به روی ماهت ...
دستشو به سمتم دراز کرد و منم با لبخند دستشو فشردم. صدای آرتان از پشت سرم بلند شد:
- سلام عرض شد نیما خان ...
بعد دستشو گذاشت تو کمر منو محکم منو کشید عقب. کمرم درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و اومدم عقب. آتوسا پالتومو گرفت و آرتان و نیما و مانی رفتن به سمت پذیرایی ... آتوسا آروم گفت:
- آرتان چیزی در مورد نیمایی می دونه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه ... من که چیزی نگفتم.
- حس می کنم روی نیما حساس شده ... وقتی داشتی با نیما حرف می زدی و دست می دادی مانی داشت با آرتان حرف می زد ولی اون اصلا حواسش نبود و فقط داشت به شما دو تا نگاه می کرد اونم با اخم ... بعدم که اومد تورو کشید عقب ...
- یه کم زیادی غیرتیه ...
- عزیزم غیرت توی عشق خیلی قشنگه ... چون آدم باید خیلی عاشق باشه تا روی طرفش غیرت داشته باشه.
می خواستم بگم آرتان استثاست ... ولی ساکت شدم و همراه هم به سمت پذیرایی رفتیم. آرتان خیلی صمیمی گفت:
- بیا عزیز دلم بشین کنارم ...
لبخندی زم و بی اراده نگام افتاد به نیما ... رنگش یه کم قرمز شده بود. دوست نداشتم اذیت بشه ولی مجبور بودم طبیعی رفتار کنم. رفتم و نشستم کنار آرتان. آرتان هم دستمو گرفت گذاشت روی پاش و دست خودشم گذاشت روی دستم. نیما سریع خم شد پرتغالی از روی میز برداشت و مشغول پوست گرفتن شد. لرزش دستشو حس می کردم. آرتان هم عکس العملای نیما رو بدجور زیر نظر داشت. مانی دوباره بحثای مردونه رو وسط کشید و با آرتان حسابی مشغول گفتگو شدن ... نیما ولی ساکت بود و فقط هر از گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد. آرتانم فکر کنم متوجه شد که اون یکی دستشو حلقه کرد دور شونه ام و منو کشید سمت خودش. آب دهنمو قورت دادم. دوست داشتم پسش بزنم ... داشت نیما رو عذاب می داد. یه دفعه نیما از جا بلند شد و گفت:
- مانی ... داداشم من برم دیگه ...
- کجا؟ بودی حالا ....
- نه می دونی که فقط اومدم یه سر بهتون بزنم ... به خاطر همون قضیه ... ولی دیگه بهتره برم مامان هم منتظرمه.
- باشه ... هر طور میلته ... پس بذار آتوسا رو صدا کنم.
به دنبال این حرف با صدای بلند آتوسا رو صدا زد. آتوسا هم چند باری اصرار کرد ولی وقتی نیما نپذیرفت دیگه حرفی نزد ... انگار همه مون درکش می کردیم که زیاد هم اصراری به موندنش نداشتیم. نیما برای همه ما البته به جز آرتان عزیز بود و ما نمی خواستیم اذیت بشه. خیلی رسمی با آرتان دست داد و بعد از خداحافظی از خانه حارج شد. خواستم همراه آتوسا و مانی برای بدرقه اش برم دم در که آرتان دستشو گذاشت روی پام و محکم منو نشوند سر جام. گفتم:
- ا بذار برم ... زشته ...
- ترسا بین شما دو تا چیزی بوده؟!
با تعجب گفتم:
- چی می گی؟!!! معلومه که نه ...
- مطمئنی؟!
برای اینکه به
همونجور که آرتان گفته بود مشغول تماشا کردن فیلم شدم. اینقدر فیلمای آرتان مهیج بود که زمان به کل از دستم در رفته بود. یهو با باز شدن در از جا پریدم و سیخ نشستم. آرتان اومد تو با دیدن من با تعجب گفت:
- هنوز آماده نشدی؟
نگاهی به صفحه تی وی کردم و با سر درگمی شقشقه امو با انگشت اشاره ام خاروندم. آرتان با دیدن قیافه من خنده اش گرفت و گفت:
- قیافه اشو! بدو دختر حاضر شو دیر می شه ...
بدو بدو رفتم توی اتاقم آرایشم هنوز سر جاش بود فقط یه بار دیگه رژ زدم و تند تند لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون. پالتوم به چوب لباسی دم در آویزون بود. آرتان با دیدن لباسم لبخندی زد و گفت:
- باید اعتراف کنم که خیلی خوش لباسی!
اولین بار بود که داشت از من تعریف می کرد! هیجان زده شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- مرسی ... همه همینو می گن.
- بیا باز من به تو رو دادم؟
با خنده پالتومو پوشیدم و دو تایی از در رفتیم بیرون.
فراری رو نگهبان آورده بود جلوی در پارک کرده بود. سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه آتوسا که زیادم با اینجا فاصله نداشت. ساعت هشت بود که رسیدیم. با گوشیم زنگ زدم روی گوشی آتوسا که در حیاطشونو باز کنه تا ماشینو ببریم داخل. چزی طول نکشید که در حیاط باز شد و آرتان ماشینو برد داخل. مانی و آتوسا هر دو توی حیاط منتظر ما ایستاده بودن. در کمال تعجب و حیرت پرادوی سفید رنگ نیما رو هم دیدم که بین ماشین آتوسا و مانی پارک شده. آتوسا که گفت خودمون چهارتا! از حضور نیما ناراحت نشده بودم ولی برام عجیب بود ... آرتان ماشینو پشت اون ماشینا پارک کرد و دو تایی پیاده شدیم.
آتوسا و مانی خیلی گرم ازمون استقبال کردن و دعوتمون کردن داخل خونه ...وارد که شدم با چشم دنبال نیما می گشتم. توی پذیرایی نشسته بود و به یه گوشه خیره مونده بود ... من با صدای بلند سلام کردم:- سلام نیمایییییی ....
نیما سرشو بالا آورد و با دیدن من گل از گلش شکفت بلند شد ایستاد و بعد از چند ثانیه که خوب نگام کرد اومد طرفم و گفت:
- سلام به روی ماهت ...
دستشو به سمتم دراز کرد و منم با لبخند دستشو فشردم. صدای آرتان از پشت سرم بلند شد:
- سلام عرض شد نیما خان ...
بعد دستشو گذاشت تو کمر منو محکم منو کشید عقب. کمرم درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و اومدم عقب. آتوسا پالتومو گرفت و آرتان و نیما و مانی رفتن به سمت پذیرایی ... آتوسا آروم گفت:
- آرتان چیزی در مورد نیمایی می دونه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه ... من که چیزی نگفتم.
- حس می کنم روی نیما حساس شده ... وقتی داشتی با نیما حرف می زدی و دست می دادی مانی داشت با آرتان حرف می زد ولی اون اصلا حواسش نبود و فقط داشت به شما دو تا نگاه می کرد اونم با اخم ... بعدم که اومد تورو کشید عقب ...
- یه کم زیادی غیرتیه ...
- عزیزم غیرت توی عشق خیلی قشنگه ... چون آدم باید خیلی عاشق باشه تا روی طرفش غیرت داشته باشه.
می خواستم بگم آرتان استثاست ... ولی ساکت شدم و همراه هم به سمت پذیرایی رفتیم. آرتان خیلی صمیمی گفت:
- بیا عزیز دلم بشین کنارم ...
لبخندی زم و بی اراده نگام افتاد به نیما ... رنگش یه کم قرمز شده بود. دوست نداشتم اذیت بشه ولی مجبور بودم طبیعی رفتار کنم. رفتم و نشستم کنار آرتان. آرتان هم دستمو گرفت گذاشت روی پاش و دست خودشم گذاشت روی دستم. نیما سریع خم شد پرتغالی از روی میز برداشت و مشغول پوست گرفتن شد. لرزش دستشو حس می کردم. آرتان هم عکس العملای نیما رو بدجور زیر نظر داشت. مانی دوباره بحثای مردونه رو وسط کشید و با آرتان حسابی مشغول گفتگو شدن ... نیما ولی ساکت بود و فقط هر از گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد. آرتانم فکر کنم متوجه شد که اون یکی دستشو حلقه کرد دور شونه ام و منو کشید سمت خودش. آب دهنمو قورت دادم. دوست داشتم پسش بزنم ... داشت نیما رو عذاب می داد. یه دفعه نیما از جا بلند شد و گفت:
- مانی ... داداشم من برم دیگه ...
- کجا؟ بودی حالا ....
- نه می دونی که فقط اومدم یه سر بهتون بزنم ... به خاطر همون قضیه ... ولی دیگه بهتره برم مامان هم منتظرمه.
- باشه ... هر طور میلته ... پس بذار آتوسا رو صدا کنم.
به دنبال این حرف با صدای بلند آتوسا رو صدا زد. آتوسا هم چند باری اصرار کرد ولی وقتی نیما نپذیرفت دیگه حرفی نزد ... انگار همه مون درکش می کردیم که زیاد هم اصراری به موندنش نداشتیم. نیما برای همه ما البته به جز آرتان عزیز بود و ما نمی خواستیم اذیت بشه. خیلی رسمی با آرتان دست داد و بعد از خداحافظی از خانه حارج شد. خواستم همراه آتوسا و مانی برای بدرقه اش برم دم در که آرتان دستشو گذاشت روی پام و محکم منو نشوند سر جام. گفتم:
- ا بذار برم ... زشته ...
- ترسا بین شما دو تا چیزی بوده؟!
با تعجب گفتم:
- چی می گی؟!!! معلومه که نه ...
- مطمئنی؟!
برای اینکه به
۵۵.۴k
۰۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.