پارت ۷ Stealing under the pretext of love
ولی مرتیکه بیشعور بیشترشو برای دود برمیداشت تا الان که واسه خودم یه دزد حرفه ای شدم تو جام یه غلت زدم که سفتی یه چیزی رو روی دنده هام حس کردم دستم به شیشه عطر خورد درشو که باز کردم بوی خیلی خوبی به مشامم خورد چشامو بستم و فقط بو کردم هر چقدر بوش میکردم بازم سیر نمیشدم نمیدونم چه چیزی توی این عطره هس که نمیتونم ازش دل بکنم ای بابا این دیگه چیه امشب هواییمون کرده یاد اون یارو افتادم چطور متوجه همچین نره غولی رو تخت نشدم؟ وای اگه گرفته بودم کارم ساخته بود خدا رحم کرد... خب دیگه بخوابم...
یونسو=دختر جون بهتره پیشنهادمو قبول کنی آخه کدوم خری حاضر میشه تو رو بگیره؟
مایا=هر خری باشه بهتر از الاغ شماست
یونسو=بهتره اندازه دهنت حرف بزنی ...
(مایا=به حرفش اهمیت ندادم و یه پوزخند تحویلش دادم)
یونسو از عصبانیت سرخ شده بود و بدون اینکه چیزی بگه در اتاقشو محکم کوبید و رفت زنای خونه هم کنار حوض ظرف میشستن و منو نگاه میکردن که گفتم چتونه؟ به کارتون برسید فضولای محل
سریع سرشونو زیر انداختن و مشغول ظرف شستن شدن منم از خونه زدم بیرون قرار بود برم مدرسه لیا ببینم چیکارم دارن یه مانتو شلوار کهنه داشتم همونو پوشیدم و یه مقنعه هم سرم کردم و رفتم وقتی وارد حیاط مدرسه شدم بچه ها مشغول ورزش بودند به یکیشون گفتم دفتر مدیر کجاست؟
×=اونجاست خاله...به طرف یه راهرو اشاره کرد از پله ها بالا رفتم تا رسیدم به یه اتاق چند تقه زدم یکی گفت بفرمایید داخل شدم که دیدم داشت یه چیزی مینوشت که سرشو بلند کرد و گفت=بفرمایید در خدمتم
مایا=سلام من خواهر کیم مایا هستم
مدیر=اوه بله بفرمایید
مایا=با من کاری داشتید؟
مدیر=بله... راستش خواهر شما از نظر هوشی کاملا آگاه هستند ولی.... ولی من چند وقتیه احساس میکنم یه جورایی عوض شده... حواسش تو کلاس نیست همش دوست داره زودتر زنگ خونه رو بزنن دائم از معلماش میپرسه ساعت چنده....تو خونه مشکلی داره؟
مایا=خب من چی بگم؟ ...منم نمیدونم...
مدیر=پدر و مادرتون نیستن؟
مایا=نه متاسفانه مادرم ۶ سال پیش فوت شدن و... پدرم تازگیا...
مدیر=خیلی متاسفم ولی فکر میکنم دلیل رفتارای اخیر لیا میتونه همین مسئله باشه ... اون احتمالا یه جورایی میترسه
مایا=از چی؟!
مدیر=خیلی ساده هست... از اینکه شما رو هم از دست بده...باید یه جوری بهش اطمینان بدید که در هر شرایطی کنارش هستید وقتای بیشتری رو باهاش بگذرونید... سرکار هم میرید؟
مایا=بله... بله سرکار هم میرم
مدیر=پس وقتای بیکاری رو بیشتر باهاش بگذرونید
مایا=باشه سعی میکنم حالا درسش چطوره؟
مدیر=درسش خوبه در واقع عالیه ولی اگه شرایط روحیش خوب بمونه اگه مراقبش نباشید مطمئناً افت میکنه
مایا=باشه مواظبش هستم
از مدیر خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم...
یونسو=دختر جون بهتره پیشنهادمو قبول کنی آخه کدوم خری حاضر میشه تو رو بگیره؟
مایا=هر خری باشه بهتر از الاغ شماست
یونسو=بهتره اندازه دهنت حرف بزنی ...
(مایا=به حرفش اهمیت ندادم و یه پوزخند تحویلش دادم)
یونسو از عصبانیت سرخ شده بود و بدون اینکه چیزی بگه در اتاقشو محکم کوبید و رفت زنای خونه هم کنار حوض ظرف میشستن و منو نگاه میکردن که گفتم چتونه؟ به کارتون برسید فضولای محل
سریع سرشونو زیر انداختن و مشغول ظرف شستن شدن منم از خونه زدم بیرون قرار بود برم مدرسه لیا ببینم چیکارم دارن یه مانتو شلوار کهنه داشتم همونو پوشیدم و یه مقنعه هم سرم کردم و رفتم وقتی وارد حیاط مدرسه شدم بچه ها مشغول ورزش بودند به یکیشون گفتم دفتر مدیر کجاست؟
×=اونجاست خاله...به طرف یه راهرو اشاره کرد از پله ها بالا رفتم تا رسیدم به یه اتاق چند تقه زدم یکی گفت بفرمایید داخل شدم که دیدم داشت یه چیزی مینوشت که سرشو بلند کرد و گفت=بفرمایید در خدمتم
مایا=سلام من خواهر کیم مایا هستم
مدیر=اوه بله بفرمایید
مایا=با من کاری داشتید؟
مدیر=بله... راستش خواهر شما از نظر هوشی کاملا آگاه هستند ولی.... ولی من چند وقتیه احساس میکنم یه جورایی عوض شده... حواسش تو کلاس نیست همش دوست داره زودتر زنگ خونه رو بزنن دائم از معلماش میپرسه ساعت چنده....تو خونه مشکلی داره؟
مایا=خب من چی بگم؟ ...منم نمیدونم...
مدیر=پدر و مادرتون نیستن؟
مایا=نه متاسفانه مادرم ۶ سال پیش فوت شدن و... پدرم تازگیا...
مدیر=خیلی متاسفم ولی فکر میکنم دلیل رفتارای اخیر لیا میتونه همین مسئله باشه ... اون احتمالا یه جورایی میترسه
مایا=از چی؟!
مدیر=خیلی ساده هست... از اینکه شما رو هم از دست بده...باید یه جوری بهش اطمینان بدید که در هر شرایطی کنارش هستید وقتای بیشتری رو باهاش بگذرونید... سرکار هم میرید؟
مایا=بله... بله سرکار هم میرم
مدیر=پس وقتای بیکاری رو بیشتر باهاش بگذرونید
مایا=باشه سعی میکنم حالا درسش چطوره؟
مدیر=درسش خوبه در واقع عالیه ولی اگه شرایط روحیش خوب بمونه اگه مراقبش نباشید مطمئناً افت میکنه
مایا=باشه مواظبش هستم
از مدیر خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم...
۱۲.۷k
۱۸ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.