پارت ۱۴ فیک عشق بی نهایت
پارت ۱۴ فیک عشق بی نهایت
بعد از اون ناراحتی که پیش اومد برگشتن خونه . یه یه ساعتی میگذشت که رسیده بودن خونه . ساعت نزدیک ناهار بود و نیارا هنوز هیچی آماده نکرده بود . سریع از پله ها بالا رفت و بدون اینکه در بزنه در اتاق سهون رو باز کرد و رفت داخل و همزمان گفت
_سهون...
سهون که روی صندلی کامپیوترش نشسته بود و سمت پنجره بود و پنجره کاملا رو بروی در بود پاشو روی زمین گذاشت و صندلیش رو چرخوند و گفت
_خانم نیارا...بهتره صمیمی نشیم...واسه شما آقای سهون...
نیارا_که آقای سهون نه؟؟...باشه...هرجور میلت میکشه
(لعنتی حداقل میزاشتی چند بار بیشتر اسمتو صدا بزنه)
نیارا_غذا چی کوفت میکنید؟؟
سهون_چی؟؟
_میگم غذا چی میل دارید[کوفت یا زهرمار]
سهون_یه غذای خوب...فرقی نداره[نمی دونم جفتشو دوست دارم]
نیارا_سریعا یه غذای خوب آماده میکنم[چیزای دیگه هم تو منو هست از اونا درست میکنم]
سهون_باشه[اونا هم خوبن]
با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و رفت آشپزخونه . زنگ درو زدن . کسی نبود یعنی هرکی داشت یکاری میکرد و نیاراهم رفت که درو باز کنه . درو که باز کرد همون پسررو دید که اون روز پرید روی کمر سهون .
نیارا_سلام...خوش آمدید
کای_سلام...اممممم...تو باید دوست سهون باشی
نیارا_نه من دوست اونم و نه اون دوست من...اون فقط رئیس منه
کای_آهان...
نیارا_بفرمایید
به داخل خونه اشاره کرد . کای هم تشکری کرد و رفت داخل خونه و بعد از پله ها بالا رفت و داخل اتاق سهون رفت . تازه یه لنگشو داخل اتاق گذاشته بود که حرف زد
_خیلی خوشگله...
کاملا داخل اتاق رفت و روی تخت سهون نشست
سهون_کی؟؟
کای_اون دختره...
سهون_کی...نیارا؟؟
کای_اره فکر کنم خودش...اون موقع اسمشو به نیان گفتی
سهون جدی شد و آرنجشو روی پاهاش گذاشت و دستاشو بهم قفل کرد
_ببین...مراقب حرف زدنت باش
کای_چرا؟...نکنه عاشقشی؟؟
سهون_نه...فقط خدمتکارمه...دلم نمی خواد راجبش اینطوری حرف بزنی
با زدن این حرف صدایی از در اومد
....
نبینید اینجوری نوشتماااا
معنیش کردم😄 😄
نظر یادتون نره
بعد از اون ناراحتی که پیش اومد برگشتن خونه . یه یه ساعتی میگذشت که رسیده بودن خونه . ساعت نزدیک ناهار بود و نیارا هنوز هیچی آماده نکرده بود . سریع از پله ها بالا رفت و بدون اینکه در بزنه در اتاق سهون رو باز کرد و رفت داخل و همزمان گفت
_سهون...
سهون که روی صندلی کامپیوترش نشسته بود و سمت پنجره بود و پنجره کاملا رو بروی در بود پاشو روی زمین گذاشت و صندلیش رو چرخوند و گفت
_خانم نیارا...بهتره صمیمی نشیم...واسه شما آقای سهون...
نیارا_که آقای سهون نه؟؟...باشه...هرجور میلت میکشه
(لعنتی حداقل میزاشتی چند بار بیشتر اسمتو صدا بزنه)
نیارا_غذا چی کوفت میکنید؟؟
سهون_چی؟؟
_میگم غذا چی میل دارید[کوفت یا زهرمار]
سهون_یه غذای خوب...فرقی نداره[نمی دونم جفتشو دوست دارم]
نیارا_سریعا یه غذای خوب آماده میکنم[چیزای دیگه هم تو منو هست از اونا درست میکنم]
سهون_باشه[اونا هم خوبن]
با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و رفت آشپزخونه . زنگ درو زدن . کسی نبود یعنی هرکی داشت یکاری میکرد و نیاراهم رفت که درو باز کنه . درو که باز کرد همون پسررو دید که اون روز پرید روی کمر سهون .
نیارا_سلام...خوش آمدید
کای_سلام...اممممم...تو باید دوست سهون باشی
نیارا_نه من دوست اونم و نه اون دوست من...اون فقط رئیس منه
کای_آهان...
نیارا_بفرمایید
به داخل خونه اشاره کرد . کای هم تشکری کرد و رفت داخل خونه و بعد از پله ها بالا رفت و داخل اتاق سهون رفت . تازه یه لنگشو داخل اتاق گذاشته بود که حرف زد
_خیلی خوشگله...
کاملا داخل اتاق رفت و روی تخت سهون نشست
سهون_کی؟؟
کای_اون دختره...
سهون_کی...نیارا؟؟
کای_اره فکر کنم خودش...اون موقع اسمشو به نیان گفتی
سهون جدی شد و آرنجشو روی پاهاش گذاشت و دستاشو بهم قفل کرد
_ببین...مراقب حرف زدنت باش
کای_چرا؟...نکنه عاشقشی؟؟
سهون_نه...فقط خدمتکارمه...دلم نمی خواد راجبش اینطوری حرف بزنی
با زدن این حرف صدایی از در اومد
....
نبینید اینجوری نوشتماااا
معنیش کردم😄 😄
نظر یادتون نره
۱۰.۸k
۲۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.