ازدواج اجباری پارت ۱

ات ویو
با صدای گوشیم که برای معطب دکترم گزاشته بودم پاشدم لباسم رو پوشیدم یه خط چشم کشیدم اومدم پایین
مامان ات :سلام دخترم بیدار شدی
ات:اره مامان راستی میخواستم برم شرکت بابا
مامان ات :اتفاقی افتاده
ات:نه مامان فقط برای یه چیزی معطب باید امضای اون پیر خرفت باشه
مامان ات: ات با پدرت درست صحبت کن
ات: چند بار بگممم که پدر من ۱۰ سال پیش مردددد
مامان ات :نمیخوام دستم روت بلند شه برو از خونه بیرون
ات:معلومه که میرم خدانگهدار
ات ویو
هوففع الان چجوری برم شرکت اون هیز سوار ماشینم شدم رفتم تو شرکت که داشت با یکی دعوا میکرد
بابای ات :ااا اومدی هرزه خانم
ات:با من درست صحبت کن من اگر هرزه بودم اسم دختر روم نبود
بابای ات :از کجا معلوم نشونم بده ببنمش
ات:خفه شو کسافت عوضی
بابای جیمین:همین و میخوام
بابای ات :چی رو
بابای جیمین:به جای شرکتت دخترت رو بهم بده
ات:چی میگه این
بابای ات:قبوله
ات:چی.... چی میگی چی قبوله
بابای جیمین :امشب با پسرم میایم خواستگاری جواب نه بگه کل مال و اموالت رو ازت میگیرم دیگه خودت میگنی
بابای ات:نه نگران نباش راضیش میکنم
(بابای جیمین رفت )
ات:اون چی گفت
بابای ات:به تو ربطی داره اصلا
ات:....
#سناریو#بی تی اس