part 166
#part_166
#فرار
قلبم اومد تو دهنم وای خدا اگه ارسلان بگه نامزدمه اصلا معلوم نیست رضا چه عکس العملی نشون بده دلم میخواست جلوی دهن ارسلانو بگیرم ولی خوب فکر احمقانه ای بود
ارسلان با لبخند محو دستمو گرفت چشمای رضا رو دستای ما قفل شد و عسلم چشماش گرد شد
- خواهش میکنم نیکا نامزد منه قراره به زودی ازدواج کنیم
دیگه جرعت نداشتم نفس بکشم یعنی خدا هیچکسو تو شرایط من قرار نده لبمو گاز گرفتم و ناخوداگاه دست ارسلانو فشردم رضا با حرص پوزخند زد و خیره نگام کرد
- جدی ؟؟ مبارک باشه !
عین خرگوش که افسون چشمای مار میشه خیره بودم به چشماش به جون خودم با چشماش داشت میگفت نیکا قبرتو با دستات بکن اجی گذاشتم واست کنار یعنی تا این حد بد شانسم عسل نیم نگاهی به رضاا کرد و ل*ب*شو گاز گرفت منم سرمو انداختم پایین روم نمیشد به داداشم که اینهمه دلتنگش بودم نگاه کنم خوشبختانه ارسلان و رضا مشغول صحبتای کاری شدن و از بین حرفاشون فهمیدم که رضا تازه با ارسلان تو شرکت قطعات کامپیوتر شریک شده و حسابیم باهم تو این چند روز جور شدن البته شک نداشتم نقشه ی رضاست اخه حالا رضا هیچی عسل چرا بهم خبر نداد
داشتم دیوونه می شدم اگه رضا به زور ببرتم اصلا چرا عصبی شد ولی چیزی نگف چرا اجازه داد ارسلان بیخبر بمونه چرا داره مثل من نقش بازی میکنه چرا فقط سرده نکنه اونم مثل همه قید خواهر فراریشو زده ؟
ولی محاله رضا عاشق منه وگرنه اینجوری با این صحنه ها غیرتی نمیشد اصلا اگه میخواست فراموشم کنه چرا با نقشه به ارسلان نزدیک شد ارسلان تیز تر از این حرفا بود و متوجه حرکات ما شده بود مخصوصا من که شوکه شده بودم و معلوم بود باید امشب حسابی سوال و جواب بشم به هر حال هر کسی بود میفهمید و مونده بودم چه بهونه ای واسه رفتارم جور کنم این وسط داشتم فکر میکردم چ قدر خوب شد که دیانا و کتی جون نیستن وگرنه کنترل شرایط خیلی سخت میشد چون خیلی تحت فشار بودم بلاخره بعد چند ساعت جون کندن و زیر نگاه خیره رضا موندن و خجالت
کشیدن خدمتکارا اومدن و اعلام کردن که شام حاضره
اصلا گرسنه نبودم ولی واسه فرار از زیر نگاهای خیره رضا و مشکوک ارسلان بهونه خوبی بود اول از همه ارسلان بلند شد و منم همراهش بلند کرد
#فرار
قلبم اومد تو دهنم وای خدا اگه ارسلان بگه نامزدمه اصلا معلوم نیست رضا چه عکس العملی نشون بده دلم میخواست جلوی دهن ارسلانو بگیرم ولی خوب فکر احمقانه ای بود
ارسلان با لبخند محو دستمو گرفت چشمای رضا رو دستای ما قفل شد و عسلم چشماش گرد شد
- خواهش میکنم نیکا نامزد منه قراره به زودی ازدواج کنیم
دیگه جرعت نداشتم نفس بکشم یعنی خدا هیچکسو تو شرایط من قرار نده لبمو گاز گرفتم و ناخوداگاه دست ارسلانو فشردم رضا با حرص پوزخند زد و خیره نگام کرد
- جدی ؟؟ مبارک باشه !
عین خرگوش که افسون چشمای مار میشه خیره بودم به چشماش به جون خودم با چشماش داشت میگفت نیکا قبرتو با دستات بکن اجی گذاشتم واست کنار یعنی تا این حد بد شانسم عسل نیم نگاهی به رضاا کرد و ل*ب*شو گاز گرفت منم سرمو انداختم پایین روم نمیشد به داداشم که اینهمه دلتنگش بودم نگاه کنم خوشبختانه ارسلان و رضا مشغول صحبتای کاری شدن و از بین حرفاشون فهمیدم که رضا تازه با ارسلان تو شرکت قطعات کامپیوتر شریک شده و حسابیم باهم تو این چند روز جور شدن البته شک نداشتم نقشه ی رضاست اخه حالا رضا هیچی عسل چرا بهم خبر نداد
داشتم دیوونه می شدم اگه رضا به زور ببرتم اصلا چرا عصبی شد ولی چیزی نگف چرا اجازه داد ارسلان بیخبر بمونه چرا داره مثل من نقش بازی میکنه چرا فقط سرده نکنه اونم مثل همه قید خواهر فراریشو زده ؟
ولی محاله رضا عاشق منه وگرنه اینجوری با این صحنه ها غیرتی نمیشد اصلا اگه میخواست فراموشم کنه چرا با نقشه به ارسلان نزدیک شد ارسلان تیز تر از این حرفا بود و متوجه حرکات ما شده بود مخصوصا من که شوکه شده بودم و معلوم بود باید امشب حسابی سوال و جواب بشم به هر حال هر کسی بود میفهمید و مونده بودم چه بهونه ای واسه رفتارم جور کنم این وسط داشتم فکر میکردم چ قدر خوب شد که دیانا و کتی جون نیستن وگرنه کنترل شرایط خیلی سخت میشد چون خیلی تحت فشار بودم بلاخره بعد چند ساعت جون کندن و زیر نگاه خیره رضا موندن و خجالت
کشیدن خدمتکارا اومدن و اعلام کردن که شام حاضره
اصلا گرسنه نبودم ولی واسه فرار از زیر نگاهای خیره رضا و مشکوک ارسلان بهونه خوبی بود اول از همه ارسلان بلند شد و منم همراهش بلند کرد
۲.۰k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.