رمان ارباب من پارت: ۳۴
دستم رو بردم پشتم و آروم کلید رو توی قفل چرخوندم و ناگهانی در رو باز کردم.
خودم با در به سمت عقب رفتم اما اون با مخ روی زمین پرت شد!
پوزخندی زدم و گفتم:
_ این برا اینکه از این به بعد بیشتر مواظب خورد و خوراکت باشی!
و سریع از پله ها پایین رفتم و به فحش و تهدیداش توجهی نکردم.
وقتی به اتاقم رسیدم رفتم داخل و خواستم در رو قفل کنم که هیچ کلیدی روی در ندیدم!
پوفی کشیدم و گفتم:
_ ای بابا، این مسخره بازیا چیه دیگه؟!
هرلحظه امکان داشت بیاد پس وقت رو تلف نکردم و به سمت کمد رفتم و حوله و یه دست لباس از داخلش برداشتم و پریدم تو حموم.
در حموم رو قفل کردم تا خیالم راحت باشه و استرس نداشته باشم!
دوش آب رو باز کردم و جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم.
احساس تنفر شدیدی نسبت به خودم پیدا کرده بودم و حس میکردم نجسم!
بهراد پست فطرت دیشب با ملایمت رفتار کرده بود اما این باعث نمیشد که من نسبت به این اتفاق حس خوبی داشته باشم.
میدونم اگه گیر شیخ های عرب میفتادم وضعیت و عاقبتم خیلی خیلی بدتر میشد اما الان هم وضعیتی که ازش راضی باشم نداشتم و دلم میخواست هرچه سریع تر برگردم پیش خونواده ام!
اشکام که ناخودآگاه پایین اومده بودن رو پاک کردم، موهام رو با دستام عقب فرستادم و زمزمه کردم:
_ اینطوری نمیشه که این هرشب بیاد کارش رو بکنه و منم هیچکاری نکنم که!
سرم رو تکون دادم و دوباره گفتم:
_ باید یه فکری کنم و خودم رو از اینجا نجات بدم!
رفتم زیرآب و سعی کردم یه فکر درست و حسابی بکنم تا بتونم از این برزخ خلاص بشم!
کارم که تموم شد همونجا لباسهام رو پوشیدم و با دقت از حموم بیرون اومدم.
حوله رو به در کمد آویزون کردم و موهام رو بدون اینکه شونه کنم با کِش بستم.
من خیلی حساس بودم و عمراً حاضر نمیشدم از بُرس و شونه ای که روی میز بود و معلوم نبود مال کیه استفاده کنم!
توی حموم یه فکر تقریبا خوب برای اینکه بتونم فرار کنم به ذهنم رسیده بود و امیدوار بودم که امروز موقع ناهار که فقط یه نگهبان تو محوطه حضور داره، بتونم عملیش کنم!
از اینکه میتونستم برگردم پیش خونواده ام لبخندی روی لبم نشست و اینبار با اعتماد به نفس از اتاق بیرون رفتم...
خودم با در به سمت عقب رفتم اما اون با مخ روی زمین پرت شد!
پوزخندی زدم و گفتم:
_ این برا اینکه از این به بعد بیشتر مواظب خورد و خوراکت باشی!
و سریع از پله ها پایین رفتم و به فحش و تهدیداش توجهی نکردم.
وقتی به اتاقم رسیدم رفتم داخل و خواستم در رو قفل کنم که هیچ کلیدی روی در ندیدم!
پوفی کشیدم و گفتم:
_ ای بابا، این مسخره بازیا چیه دیگه؟!
هرلحظه امکان داشت بیاد پس وقت رو تلف نکردم و به سمت کمد رفتم و حوله و یه دست لباس از داخلش برداشتم و پریدم تو حموم.
در حموم رو قفل کردم تا خیالم راحت باشه و استرس نداشته باشم!
دوش آب رو باز کردم و جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم.
احساس تنفر شدیدی نسبت به خودم پیدا کرده بودم و حس میکردم نجسم!
بهراد پست فطرت دیشب با ملایمت رفتار کرده بود اما این باعث نمیشد که من نسبت به این اتفاق حس خوبی داشته باشم.
میدونم اگه گیر شیخ های عرب میفتادم وضعیت و عاقبتم خیلی خیلی بدتر میشد اما الان هم وضعیتی که ازش راضی باشم نداشتم و دلم میخواست هرچه سریع تر برگردم پیش خونواده ام!
اشکام که ناخودآگاه پایین اومده بودن رو پاک کردم، موهام رو با دستام عقب فرستادم و زمزمه کردم:
_ اینطوری نمیشه که این هرشب بیاد کارش رو بکنه و منم هیچکاری نکنم که!
سرم رو تکون دادم و دوباره گفتم:
_ باید یه فکری کنم و خودم رو از اینجا نجات بدم!
رفتم زیرآب و سعی کردم یه فکر درست و حسابی بکنم تا بتونم از این برزخ خلاص بشم!
کارم که تموم شد همونجا لباسهام رو پوشیدم و با دقت از حموم بیرون اومدم.
حوله رو به در کمد آویزون کردم و موهام رو بدون اینکه شونه کنم با کِش بستم.
من خیلی حساس بودم و عمراً حاضر نمیشدم از بُرس و شونه ای که روی میز بود و معلوم نبود مال کیه استفاده کنم!
توی حموم یه فکر تقریبا خوب برای اینکه بتونم فرار کنم به ذهنم رسیده بود و امیدوار بودم که امروز موقع ناهار که فقط یه نگهبان تو محوطه حضور داره، بتونم عملیش کنم!
از اینکه میتونستم برگردم پیش خونواده ام لبخندی روی لبم نشست و اینبار با اعتماد به نفس از اتاق بیرون رفتم...
۹.۶k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.