فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت آخر
فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت آخر
_پایان خوششو خودمون میسازیم...مگه نه؟!،میکو_درسته...از پسرا چه خبر؟،_از وقتی اومدیم لندن ازشون خبر ندارم...امیدوارم حالشون خوب باشه...بی صبرانه منتظر روزیم ک دوباره من و تو کنارشون باشیم و بتونیم لحظات خوبیو کنار هم بسازیم!،میکو_منم همینطور،...بالاخره قطع کردم به زمان تماسمون نگا کردم...ی نیم ساعتی با هم صحبت کردیم:|...
از زبان کوک:
با تهیونگ و خدمتکارا و خلاصه هر کی ک تو عمارت بود هماهنگ کردم...مدارک و پرونده هامو توی کشوی میز اتاقم جا ساز کردم و خیالم از این بابت راحته...برقارو خاموش کردم و رفتم زیر پتو ولی گذشته از اینا چشمام باز باز بود!حتی پلکم نمیزدم!۵دیقه گذشت و سرو صدا شنیدم!از روی تختم بلند شدم و درو باز کردم بیرون و نگا کردم تهیونگ بود که با دیدن من شونه بالا انداخت که یعنی من نمیدونم سرو صدا مال چیه!رفتم پیشش و به اطراف نگا کردم تهیونگ-صدا از بالا میاد،و هر دو رفتیم طبقه ی بالا و صدا ها رو دنبال کردیم...تا اینکه رسیدیم به اتاق کارم!...در و اروم باز کردیم و دیدیم دارن میز کارمو میگردن!دو نفر بودن و سرتا پا مشکی!!!یکیشون گفت-اَه پیداش نمیکنم...تو چیزی پیدا کردی؟،-نه باید بیشتر بگردیم،تهیونگ با داد-شما کی هستین؟؟؟،...
تا صدای تهیونگو شنیدن فرار کردن تهیونگ-بریم دنبالشون...همینطور داشتیم دنبالشون میرفتیم که رسیدم به یکیشون و گرفتمش و اعتراف کرد که کار نامجون بوده... تهیونگ به پلیس زنگ زدو بعد از پیدا کردنشون نامجونو همکاراشو دستگیر کردن...
چند ماه بعد:
میکو_با برخورد افتاب به صورتم بیدار شدمو دیدم کوک پیشم نیس رفتم پایین داشت صبحونه حاضر میکرد_صب بخیر عشقم میکو_صب بخیر_تصمیم گرفتم امشب یه مهمونی بگیریم و بچه هارو دعوت کنیم نظرت چیه؟...میکو_خوبه ...
از زبان میکو:
شب شد بچه ها اومدن خونه و کلی خوش گذشت چند ما پیش نامجون از کوک معذرت خواهی کرد کوکم قبول کرد و رابطشون مثل قبل شده... با بچه ها دور هم بودم کوک روبه من شد زانو زد و ازم خاستگاری کرد منم قبول کردم.....
به خوبی زندگی کردن🙂😐💔
بچه ها قرار بود ته فیک داستان غمگین بشه ولی دیگه اینطور شد امیدوارم خوشتون اومده باشه ازین فیک نظرتونو توی کامنتا بگید حماییتت♡
_پایان خوششو خودمون میسازیم...مگه نه؟!،میکو_درسته...از پسرا چه خبر؟،_از وقتی اومدیم لندن ازشون خبر ندارم...امیدوارم حالشون خوب باشه...بی صبرانه منتظر روزیم ک دوباره من و تو کنارشون باشیم و بتونیم لحظات خوبیو کنار هم بسازیم!،میکو_منم همینطور،...بالاخره قطع کردم به زمان تماسمون نگا کردم...ی نیم ساعتی با هم صحبت کردیم:|...
از زبان کوک:
با تهیونگ و خدمتکارا و خلاصه هر کی ک تو عمارت بود هماهنگ کردم...مدارک و پرونده هامو توی کشوی میز اتاقم جا ساز کردم و خیالم از این بابت راحته...برقارو خاموش کردم و رفتم زیر پتو ولی گذشته از اینا چشمام باز باز بود!حتی پلکم نمیزدم!۵دیقه گذشت و سرو صدا شنیدم!از روی تختم بلند شدم و درو باز کردم بیرون و نگا کردم تهیونگ بود که با دیدن من شونه بالا انداخت که یعنی من نمیدونم سرو صدا مال چیه!رفتم پیشش و به اطراف نگا کردم تهیونگ-صدا از بالا میاد،و هر دو رفتیم طبقه ی بالا و صدا ها رو دنبال کردیم...تا اینکه رسیدیم به اتاق کارم!...در و اروم باز کردیم و دیدیم دارن میز کارمو میگردن!دو نفر بودن و سرتا پا مشکی!!!یکیشون گفت-اَه پیداش نمیکنم...تو چیزی پیدا کردی؟،-نه باید بیشتر بگردیم،تهیونگ با داد-شما کی هستین؟؟؟،...
تا صدای تهیونگو شنیدن فرار کردن تهیونگ-بریم دنبالشون...همینطور داشتیم دنبالشون میرفتیم که رسیدم به یکیشون و گرفتمش و اعتراف کرد که کار نامجون بوده... تهیونگ به پلیس زنگ زدو بعد از پیدا کردنشون نامجونو همکاراشو دستگیر کردن...
چند ماه بعد:
میکو_با برخورد افتاب به صورتم بیدار شدمو دیدم کوک پیشم نیس رفتم پایین داشت صبحونه حاضر میکرد_صب بخیر عشقم میکو_صب بخیر_تصمیم گرفتم امشب یه مهمونی بگیریم و بچه هارو دعوت کنیم نظرت چیه؟...میکو_خوبه ...
از زبان میکو:
شب شد بچه ها اومدن خونه و کلی خوش گذشت چند ما پیش نامجون از کوک معذرت خواهی کرد کوکم قبول کرد و رابطشون مثل قبل شده... با بچه ها دور هم بودم کوک روبه من شد زانو زد و ازم خاستگاری کرد منم قبول کردم.....
به خوبی زندگی کردن🙂😐💔
بچه ها قرار بود ته فیک داستان غمگین بشه ولی دیگه اینطور شد امیدوارم خوشتون اومده باشه ازین فیک نظرتونو توی کامنتا بگید حماییتت♡
۹.۱k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.