ادامه رمان.......
ادامه رمان.......
(سارا)
به سمت اشوان حرکت کردم
سارا:داداش
اشوان:بله
سارا:میشه امروز تمرین نباشه هوووم؟؟؟
اشوان با چشایی عصبی و فوق العاده خونسردی گفت:اونوقت چرا!!؟
من:میخوایم بریم بگردیم
اشوان:لازم نکرده
من:به درک
به سمت بچه ها حرکت کردم
من:بگیرین بتمرگین
(ساناز)
سارا به چهره شکست خورده ای اومد سمتمون
سارا:بگیرین بتمرگین
من:پووووف
عسل:ای بابا
پاشدم به سمت اقاییییی اشوااان گاو
حرکت کردم
من:سلام
اشوان:علیک سلام
من:بابت حرفایی دیروزم عذر میخوام
هر چند تقصیر خودش بودااا ایناااا تک تکتون شاهدیننن تقصیرررو خووودششششش بووووده
با پوزخندی,گفت:و اگر من عذر خواهیتو نپذیرفتم؟؟؟
من:دیگه هیچی....چیکار میتونم بکنم تا ببخشنیم؟؟
اشوان:هر کاری
من:اره
یا خدا این اعتباری بهش نیست نکنه بگه برو خودتو بکش
یا برو ازدواج کن
یا بیا یه شب با من باش
خاک تو سرت این همه دختر ترگل ورگل ریخته
اشوان:به عنوان همراه با من بیا مهمونی
من:هان!؟؟؟
اشوان:ذوق مرگ نشو
من:نخیرم اصلا ذوق مرگ نشدم
اگر من با شما بیام مراسم
اشوان:مهمونی
من:همون....بیام شما هم باید امروز با ما تمرین نکنید
اشوان همینجور که میومد نزدیک با طرز خاصی گفت:چرا اونوقت
من:خب...خب...میخوایم...یه خورده بگردیم
اشوان:باشه
(سارا)
به سمت اشوان حرکت کردم
سارا:داداش
اشوان:بله
سارا:میشه امروز تمرین نباشه هوووم؟؟؟
اشوان با چشایی عصبی و فوق العاده خونسردی گفت:اونوقت چرا!!؟
من:میخوایم بریم بگردیم
اشوان:لازم نکرده
من:به درک
به سمت بچه ها حرکت کردم
من:بگیرین بتمرگین
(ساناز)
سارا به چهره شکست خورده ای اومد سمتمون
سارا:بگیرین بتمرگین
من:پووووف
عسل:ای بابا
پاشدم به سمت اقاییییی اشوااان گاو
حرکت کردم
من:سلام
اشوان:علیک سلام
من:بابت حرفایی دیروزم عذر میخوام
هر چند تقصیر خودش بودااا ایناااا تک تکتون شاهدیننن تقصیرررو خووودششششش بووووده
با پوزخندی,گفت:و اگر من عذر خواهیتو نپذیرفتم؟؟؟
من:دیگه هیچی....چیکار میتونم بکنم تا ببخشنیم؟؟
اشوان:هر کاری
من:اره
یا خدا این اعتباری بهش نیست نکنه بگه برو خودتو بکش
یا برو ازدواج کن
یا بیا یه شب با من باش
خاک تو سرت این همه دختر ترگل ورگل ریخته
اشوان:به عنوان همراه با من بیا مهمونی
من:هان!؟؟؟
اشوان:ذوق مرگ نشو
من:نخیرم اصلا ذوق مرگ نشدم
اگر من با شما بیام مراسم
اشوان:مهمونی
من:همون....بیام شما هم باید امروز با ما تمرین نکنید
اشوان همینجور که میومد نزدیک با طرز خاصی گفت:چرا اونوقت
من:خب...خب...میخوایم...یه خورده بگردیم
اشوان:باشه
۸.۸k
۲۹ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.