پارت ۶۵ ( آخر )
یونجی : صبح به خیر مامانی. صبح به خیر بابایی.
ا.ت: بیاین صبحانه بخورین.
کوک و یونجی : آمدیم .
سر میز صبحانه :
ا.ت : (داره چایی میخوره )
یونیح : بابا چرا دیشب از اتاقتون صدا میومد . داشتین الکی دست میزدین؟ ( بچه نمیدونه اون صدای دست نیس......)
ا.ت: ( چایی میپره تو گلوش )
کوک: ههههههه .عهههههه مامانت خفه شددددد .( آروم میزنه تو کمر ا.ت) بیبی خوبی؟ هوووم ؟ اوکیه؟
ا.ت: ( گلوش رو صاف میکنه ) ا...اره خوبم .
یونجی : جواب سوالم رو ندادین
کوک: من .....من دیشب داشتم به مامانت ....موز میدادم .
ا.ت: ا...اره من و بابات دیشب داشتیم موز میخوردیم و اون صدا هم ..... مال پوست موز ها بودن .....اره .
ا.ت : ( زیر لب ) خدا لعنتت کنه کوک
کوک: خب یونجی دوست داری یه داداش یا خواهر دیگه داشته باشی؟
یونجی : ارهههههههه من یه داداش کوچولو میخوااااام
کوک: ( نگاه شیطنت آمیز به ا.ت) خب بیب دیدی موز دیشب کار خودشو ساخت ؟ هوووم؟ تازه یونجیهم راضی بود و دلش داداش میخواد .
ا.ت: ( میزنم با پای کوک) عزیزم ( خطاب به کوک)
کوک: جانم
ا.ت : ببند .
کوک: ..........
خلاصه صبحانشون رو خوردن و تموم شد .
ادمین ویو :
بعد از یک هفته از.ت خیلی احساس حاملگی داشت و رفت و آزمایش داد و دید نتیجش مثبتی و حاملس و به همه خبر داد و بعد از ۹ ماه یه پسر خوشگل به اسم هیون به دنیا آورد . و تا آخر عمر چهار نفری به بهترین شکل ممکن زندگی کردن ....
پایان
................................
اشکم در آمد....
فیکم تموم شد......😭🥲
ا.ت: بیاین صبحانه بخورین.
کوک و یونجی : آمدیم .
سر میز صبحانه :
ا.ت : (داره چایی میخوره )
یونیح : بابا چرا دیشب از اتاقتون صدا میومد . داشتین الکی دست میزدین؟ ( بچه نمیدونه اون صدای دست نیس......)
ا.ت: ( چایی میپره تو گلوش )
کوک: ههههههه .عهههههه مامانت خفه شددددد .( آروم میزنه تو کمر ا.ت) بیبی خوبی؟ هوووم ؟ اوکیه؟
ا.ت: ( گلوش رو صاف میکنه ) ا...اره خوبم .
یونجی : جواب سوالم رو ندادین
کوک: من .....من دیشب داشتم به مامانت ....موز میدادم .
ا.ت: ا...اره من و بابات دیشب داشتیم موز میخوردیم و اون صدا هم ..... مال پوست موز ها بودن .....اره .
ا.ت : ( زیر لب ) خدا لعنتت کنه کوک
کوک: خب یونجی دوست داری یه داداش یا خواهر دیگه داشته باشی؟
یونجی : ارهههههههه من یه داداش کوچولو میخوااااام
کوک: ( نگاه شیطنت آمیز به ا.ت) خب بیب دیدی موز دیشب کار خودشو ساخت ؟ هوووم؟ تازه یونجیهم راضی بود و دلش داداش میخواد .
ا.ت: ( میزنم با پای کوک) عزیزم ( خطاب به کوک)
کوک: جانم
ا.ت : ببند .
کوک: ..........
خلاصه صبحانشون رو خوردن و تموم شد .
ادمین ویو :
بعد از یک هفته از.ت خیلی احساس حاملگی داشت و رفت و آزمایش داد و دید نتیجش مثبتی و حاملس و به همه خبر داد و بعد از ۹ ماه یه پسر خوشگل به اسم هیون به دنیا آورد . و تا آخر عمر چهار نفری به بهترین شکل ممکن زندگی کردن ....
پایان
................................
اشکم در آمد....
فیکم تموم شد......😭🥲
۵.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.