پارت ۹
جونگ کوک :
محو تماشای خورشیدِ در حال غروب بود و من محو تیله های سیاه رنگش
چشم هایی ک درست مثل دوتا چاله ی سیاه رنگ بودن
تا حالا به صورتش توجه زیادی نکرده بودم
زیبا بود و بی نقص البته از شایدنظر بقیه قیافه ی جذابی نداشت و عادی بود مثل بقیه ی مردم .
اما ..! اما با تمام دخترایی ک دیده بودن متفاوت بود
خبری از ارایش روی صورتش نبود، لباس هاش!!! لباس هاش شیک یا کیوت نبود، یا اون قدر جیغ که تو چش بیاد
برام عجیب بود...!!!!!
همیشه خدا یه هودیه گشاد و لش با شلوار ستش می پوشید شلوارش بعضی موقع انقد بلند بود که تا روی زمین میرسید که همه اینا به رنگ سیاه بود سیاه سیاه از چشماشم سیاه تر جوری که نگاش میکردی غصت می گرفت
ولی با این حال همه اینا اونو وحشی تر و تخس نشون میداد...
و در عین خال بسیار لجباز
ی کوله سیاه هم توی دستش می گرفت که انتهای اون مماس با زمین میشد
وقتی راه میرفت پاهاشو روی زمین میکشید، یکم سر زانوهاشو خم می کرد نه زیاد خیلی کم جوری که اگه بش دقت نکنی متوجه نمیشی
این منی که به همه چیزاش توجه خاصی داشتم می فهمیدم همه حرکاتشو اسکن می کردمو با چشام می بلعیدم
عجیب بود برای منی ک به هیچکس جز خودم اهمیت زیادی نمیدادم اما این دختر ....
من به این دختر کشش عجیبی داشتم جوری ک حاضر بودم ساعت ها به حرفاش گوش کنم و یا بهش زل بزنم و تو ، تیله های سیاه رنگش گم بشم
تا اونجایی ک متوجه شده بودم با چیزای کوچیک خوشحال میشد ولی غمی ک تو دلش جا خشک کرده بود فراموش نشدنی نبود
از دست دادن همدمش...!
محو تماشای خورشیدِ در حال غروب بود و من محو تیله های سیاه رنگش
چشم هایی ک درست مثل دوتا چاله ی سیاه رنگ بودن
تا حالا به صورتش توجه زیادی نکرده بودم
زیبا بود و بی نقص البته از شایدنظر بقیه قیافه ی جذابی نداشت و عادی بود مثل بقیه ی مردم .
اما ..! اما با تمام دخترایی ک دیده بودن متفاوت بود
خبری از ارایش روی صورتش نبود، لباس هاش!!! لباس هاش شیک یا کیوت نبود، یا اون قدر جیغ که تو چش بیاد
برام عجیب بود...!!!!!
همیشه خدا یه هودیه گشاد و لش با شلوار ستش می پوشید شلوارش بعضی موقع انقد بلند بود که تا روی زمین میرسید که همه اینا به رنگ سیاه بود سیاه سیاه از چشماشم سیاه تر جوری که نگاش میکردی غصت می گرفت
ولی با این حال همه اینا اونو وحشی تر و تخس نشون میداد...
و در عین خال بسیار لجباز
ی کوله سیاه هم توی دستش می گرفت که انتهای اون مماس با زمین میشد
وقتی راه میرفت پاهاشو روی زمین میکشید، یکم سر زانوهاشو خم می کرد نه زیاد خیلی کم جوری که اگه بش دقت نکنی متوجه نمیشی
این منی که به همه چیزاش توجه خاصی داشتم می فهمیدم همه حرکاتشو اسکن می کردمو با چشام می بلعیدم
عجیب بود برای منی ک به هیچکس جز خودم اهمیت زیادی نمیدادم اما این دختر ....
من به این دختر کشش عجیبی داشتم جوری ک حاضر بودم ساعت ها به حرفاش گوش کنم و یا بهش زل بزنم و تو ، تیله های سیاه رنگش گم بشم
تا اونجایی ک متوجه شده بودم با چیزای کوچیک خوشحال میشد ولی غمی ک تو دلش جا خشک کرده بود فراموش نشدنی نبود
از دست دادن همدمش...!
۸.۰k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.