« خوناشام من »
« خوناشام من »
دامیان : اما اما اون کشتی که میخوایم بریم توش داداشم چند روز پیش در موردش صحبت میکرد
فلش بک به چند هفته قبل
زمان = دامیان توی خوابگاه داره زنگ میزنه داداشش
دمیتروس : الو
دامیان : الو سلام داداش دامیانم
دمیتروس : شناختم بگو چیکار داری
دامیان : ام میخواستم ببینم بابا هنوز نمیتونه برای جشن تولد بیاد
دمیتروس : نه دامیان توکه میدونی بابا سرش شلوغه ولی حتما برات کادوی خوبی میفرسته
دامیان : آها که اینطور
دمیتروس : راستی شماهم میخوان به اردو روی کشتی ببرن
دامیان : چی ؟؟
دمیتروس : هیچی ولشکن
بعد از خدا حافظی
زمان حال
آنیا ذهن دامیان رو میخونه
آنیا : داداش دامیان ... چند بار اسمش رو شنیدم اما تاحالا ندیدمش
معلم : خب آنیا فورجر بیا پای تخته و این فرمول رو انجام بده
آنیا به خودش میاد
آنیا :« واییی اصلا هواسم به درس نبود »
آنیا پا میشه میره پای تخته
آنیا : « ذهن یه نفر رو میخونم »
آنیا که میبینه هیچکی فرمول رو بلد نیست
دامیان : « اینکه خیلی راحته فرمولش ...»
آنیا :« اخیش»
آنیا فرمول رو مینویسه و همه بچه ها براش دست میزنن
آنیا میشینه سر جاش
آنیا : « خب حداقل پسر باهوشیه»
زنگ تفریح
آنیا و بکی درحال راه رفتن تو راه رو
آنیا : ام بکی من میرم دست شویی
بکی : باشه اینجا منتظرت میمونم
آنیا میره سمت دست شویی
چند دقیقه بعد
آنیا داره دستاش رو میشوره
آنیا :« سر کلاس به خیر گذشت »
از نظر نویسنده
آنیا داشت دستاش رو میشوست که از پشت پنجره یه صدایی شنید
وقتی رفت که نگاه کنه ببینه چیه یک دفع....
دامیان : اما اما اون کشتی که میخوایم بریم توش داداشم چند روز پیش در موردش صحبت میکرد
فلش بک به چند هفته قبل
زمان = دامیان توی خوابگاه داره زنگ میزنه داداشش
دمیتروس : الو
دامیان : الو سلام داداش دامیانم
دمیتروس : شناختم بگو چیکار داری
دامیان : ام میخواستم ببینم بابا هنوز نمیتونه برای جشن تولد بیاد
دمیتروس : نه دامیان توکه میدونی بابا سرش شلوغه ولی حتما برات کادوی خوبی میفرسته
دامیان : آها که اینطور
دمیتروس : راستی شماهم میخوان به اردو روی کشتی ببرن
دامیان : چی ؟؟
دمیتروس : هیچی ولشکن
بعد از خدا حافظی
زمان حال
آنیا ذهن دامیان رو میخونه
آنیا : داداش دامیان ... چند بار اسمش رو شنیدم اما تاحالا ندیدمش
معلم : خب آنیا فورجر بیا پای تخته و این فرمول رو انجام بده
آنیا به خودش میاد
آنیا :« واییی اصلا هواسم به درس نبود »
آنیا پا میشه میره پای تخته
آنیا : « ذهن یه نفر رو میخونم »
آنیا که میبینه هیچکی فرمول رو بلد نیست
دامیان : « اینکه خیلی راحته فرمولش ...»
آنیا :« اخیش»
آنیا فرمول رو مینویسه و همه بچه ها براش دست میزنن
آنیا میشینه سر جاش
آنیا : « خب حداقل پسر باهوشیه»
زنگ تفریح
آنیا و بکی درحال راه رفتن تو راه رو
آنیا : ام بکی من میرم دست شویی
بکی : باشه اینجا منتظرت میمونم
آنیا میره سمت دست شویی
چند دقیقه بعد
آنیا داره دستاش رو میشوره
آنیا :« سر کلاس به خیر گذشت »
از نظر نویسنده
آنیا داشت دستاش رو میشوست که از پشت پنجره یه صدایی شنید
وقتی رفت که نگاه کنه ببینه چیه یک دفع....
۲۳۸
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.