فصل ۲ پارت ۲۴ Stealing under the pretext of love
مایا=خب هر جا میرم یه تیکه از دم تو هم اونجا هست...خب تو دمتو جمع کن
موهامو بیشتر کشید و دنبال خودش تا اتاق کشوند وارد اتاق شد و درو بست و قفلش کرد پرتم کرد که با ضرب خوردم زمین از بس موهامو کشیده بود بی اختیار از چشام اشک میومد
به طرفم اومد و چونه امو تو دستش گرفت و صورتشو یه سانتی صورتم نگه داشت و گفت=امشب پدرتو درمیارم...کادی میکنم جد و آبادتو از قبر دربیاری ...هرچی نباشه تو زن صیغه ای منی...هر حقی دربرابرت دارم
خیلی ازش خسته بودم من حرف خیلی بدی نزده بودم ولی اون بدجوری میخواست تلافی کنه میدونستم این بار خیلی جدیه تو این چند وقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش البته همش عصبانی بودا ولی به این حد نرسیده بود ترسیده بودم بدنم مثل بید میلرزید عجب غلطی کردم اومدم تو سالن از ترس اشکام همینجور میریخت صورتشو واضح نمیدیدم از روی زمین بلندم کرد روی تخت نشوند و رو به روم نشست و با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد یه کمی صورتش واضح شد دیگه اخم نداشت و بی حرف فقط نگاهم میکرد اما نمیدونم چرا اون شب اشکام بند نمیومد
جانگکوک لبخندی زد و گفت=چیه؟ چرا اینجوری داری گریه میکنی؟ میخوای دل منو بسوزونی ولت کنم؟
با شیطنت نگاهم گرد و گفت=ولی دل من با این اشکا به رحم نمیاد با این چیزا هم نمیتونی سرم کلاه بزاری
با بغض تو صدام گفتم=برو بابا...کی میخواست دل تو رو به رحم بیاره؟
یهو خنده ای کرد و دستمو کشید و با خشونت خاصی در آغوشم گرفت از تعجب چشام گرد شد این غول بیابونی و این کارا؟ موهامو دور انگشتش پیچید و گفت=مگه بهت نگفته بودم موهاتو باز نذار
جوابش رو ندادم در واقع زبونم کار نمیکرد شوکه بودم سرم روی سینه اش بود و ترجیح میدادم چیزی نگم که از خودش جدام کرد
جانگکوک=چیشد؟ حالا گربه زبونتو خورده؟
سرم زیر انداختم و گفتم=برم تو اتاقم؟
جانگکوک=نه امشب قرار نیست از این اتاق بری بیرون
مایا=اذیت نکن دیگه بزار برم تو هم با دوست دخترت خوش بگذرون
لبخند مودیانه ای زد و گفت=امشب عشقم میکشه با زنم خوش بگذرونم
مایا=با من از این شوخیا نکنا بذار برم من که زن تو نیستم اون صیغه هم زوری خوندن
جانگکوک=حالا دیگه...........................
موهامو بیشتر کشید و دنبال خودش تا اتاق کشوند وارد اتاق شد و درو بست و قفلش کرد پرتم کرد که با ضرب خوردم زمین از بس موهامو کشیده بود بی اختیار از چشام اشک میومد
به طرفم اومد و چونه امو تو دستش گرفت و صورتشو یه سانتی صورتم نگه داشت و گفت=امشب پدرتو درمیارم...کادی میکنم جد و آبادتو از قبر دربیاری ...هرچی نباشه تو زن صیغه ای منی...هر حقی دربرابرت دارم
خیلی ازش خسته بودم من حرف خیلی بدی نزده بودم ولی اون بدجوری میخواست تلافی کنه میدونستم این بار خیلی جدیه تو این چند وقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش البته همش عصبانی بودا ولی به این حد نرسیده بود ترسیده بودم بدنم مثل بید میلرزید عجب غلطی کردم اومدم تو سالن از ترس اشکام همینجور میریخت صورتشو واضح نمیدیدم از روی زمین بلندم کرد روی تخت نشوند و رو به روم نشست و با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد یه کمی صورتش واضح شد دیگه اخم نداشت و بی حرف فقط نگاهم میکرد اما نمیدونم چرا اون شب اشکام بند نمیومد
جانگکوک لبخندی زد و گفت=چیه؟ چرا اینجوری داری گریه میکنی؟ میخوای دل منو بسوزونی ولت کنم؟
با شیطنت نگاهم گرد و گفت=ولی دل من با این اشکا به رحم نمیاد با این چیزا هم نمیتونی سرم کلاه بزاری
با بغض تو صدام گفتم=برو بابا...کی میخواست دل تو رو به رحم بیاره؟
یهو خنده ای کرد و دستمو کشید و با خشونت خاصی در آغوشم گرفت از تعجب چشام گرد شد این غول بیابونی و این کارا؟ موهامو دور انگشتش پیچید و گفت=مگه بهت نگفته بودم موهاتو باز نذار
جوابش رو ندادم در واقع زبونم کار نمیکرد شوکه بودم سرم روی سینه اش بود و ترجیح میدادم چیزی نگم که از خودش جدام کرد
جانگکوک=چیشد؟ حالا گربه زبونتو خورده؟
سرم زیر انداختم و گفتم=برم تو اتاقم؟
جانگکوک=نه امشب قرار نیست از این اتاق بری بیرون
مایا=اذیت نکن دیگه بزار برم تو هم با دوست دخترت خوش بگذرون
لبخند مودیانه ای زد و گفت=امشب عشقم میکشه با زنم خوش بگذرونم
مایا=با من از این شوخیا نکنا بذار برم من که زن تو نیستم اون صیغه هم زوری خوندن
جانگکوک=حالا دیگه...........................
۲۱.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.