اندوه بزرگ ۴:(
💔🖤😔 ای پنهانی ترین اندوه من😔🖤💔:
وتاخواستم حرکتی بکنم مهرناز بوسیدم
اول سعی کردم مانع بشم اما مهرناز دخترزیبا وخوش استیلی بود وارزوی هرمردی منهم علاوه بر جوانی تمام حس های پنج گانه ام در اوج ،نتواانستم مقاومتی کنم مهرناز وقتی متوجه شداختیاری روی خودم ندارم منوروی تخت خوابونددکمه ها ی پیراهنم را باز کرد دستهاش بینهایت گرم شده بود صدای تپش تندقلبش ونفسهاشو که بایه افراط بی حدی بصورت میخورد را حس میکر دم این حس دران لحظه هیچ شباهتی به عشق نداشن وکاملاذ غرق هوس بود.هوسی که مدتهای زیادی پنهان مانده بوده ،کمی خودم را جمع جور کردم هر چه باشدمنهم دراوج جوانی وبرازندگیم بودم هیچ کسی نمیتواندبگومن قدیس هستم این حس وحال یک ودیعه خدادای هست برای تمام انسانهامنتهی تفاوت در غلبه بر هوای نفس است...
میدانستم اگربخواهم مهرناز را که در ان لحظه پاره اتش بود رابرنجانم عاقبت خوبی در انتظارم نخواهد بود برای همین
بادرایت اول او ارام کردم و بعداز اپ++ةچ
بالاخره هرطور که بود باوعده وعید موفق شدم اما یک شرط که اجازه بدهم در اغوشم بخواب برود
چاره ای نداشتم وناچارقبول کردم .
به هبچوجه نمیخواهم خودم رایک قدیس معرفی نمایم هرگز چنین قصدی ندارم دلیل این رفتاهای سرد وبی توجه ریشه در گذشته نه چندان دورم داشت ،باورهای غلطی که توسط ادمهای مسموم در ذهنم بجای مانده بودن و اجازه ندادن که جوانی کنم اشتباه کنم ببخشم وبخشیده شوم......
میخوام خلاصه ترکنم حالم اصلا خوب نیست مدتیه احساس میکنم توی سرم سیمهایی درحال پاره شدن هستن ازبسکه نمیتوانم بخوابم گاهی تا۵شبانه روزبیدارم انقدرکه یکهوخاموش میشوم
غذاهم که شایدبزور یک وعده که اونهم اذیتم میکنه همین دو سه شب پیش بودکه برای کاری رفتم بیرون وقتی داشتم برمیگشتم نتونستم بفهمم از کدوم مسیربایدبرگردم برای اولین بار توعمرم ترسیده بودم من تواین یکی دوساله اخیر
خیلی عوض شدم ،ازبسکه خواستم کسی اب تودلش تکون نخوره امابرعکس قضاوت شدم خیلی بهم ظلم کردومن فقط بالبخندی تلخ تحمل کردم هیچی نگفتم...
چندوقتی از این اتفاق گذشت مهرناز باهرانچه که توانش بودداشت تلاش میکردتابه هدفش برسه خیلی ذوق میکرد وقتی برای اولین بار رفتیم دربند ازساعت ۹صبح بقدری اونروزبراش خوشایندبودکه چندباربگریه افتاد اولین باروقتی بود که دستای همدیگروگرفته بودیم وداشتیم اروم قدم میزدیم مهرنازعلاوه برزیبایی شیطنت خاصی هم داشت همینطوروقتی سربسرمن میزاشت ....
دستان مون تو دست هم یکی دوبار مهرنازناخنشوفرو کرد تو انگشتام منم انگشتاشویه کوچولوفشاردادم حالا صورتهامون داشت میخندیداحساس کردم یه سوزن رفت تودستم ،اخ بدجنس سوزن میزنی ؟؟؟دستشومحکم گرفتم گفتم سوزنوبده ،،،اونم باخندهای بلندمیگفت سوزن نبود بخدااااااا
کشته ومرده اینکارها بودیهو یه صدایی ازپشت سرگفت جوونها مسابقه بدیم ؟؟؟برگشتیم دیدیم اقای جمشیداریابودن در روزهای اوجشون مهرناز خیلی داشت بهش خوش میگذشت گفت قبوله مسابقه...اقای اریا گفت سر بستنی هرکسی باخت باید بستنی بده...
گفتیم قبوله ،،،،
یک .....دو....سه.......
مهرنازنشست بندکفششو که باز شده بود را ببنده باعجله شروع کردبه بستن منم میگفتم زودباش ....
زودباش .....
عجله نکن اروم فقط اون کیف پولتووو.
وتاخواستم حرکتی بکنم مهرناز بوسیدم
اول سعی کردم مانع بشم اما مهرناز دخترزیبا وخوش استیلی بود وارزوی هرمردی منهم علاوه بر جوانی تمام حس های پنج گانه ام در اوج ،نتواانستم مقاومتی کنم مهرناز وقتی متوجه شداختیاری روی خودم ندارم منوروی تخت خوابونددکمه ها ی پیراهنم را باز کرد دستهاش بینهایت گرم شده بود صدای تپش تندقلبش ونفسهاشو که بایه افراط بی حدی بصورت میخورد را حس میکر دم این حس دران لحظه هیچ شباهتی به عشق نداشن وکاملاذ غرق هوس بود.هوسی که مدتهای زیادی پنهان مانده بوده ،کمی خودم را جمع جور کردم هر چه باشدمنهم دراوج جوانی وبرازندگیم بودم هیچ کسی نمیتواندبگومن قدیس هستم این حس وحال یک ودیعه خدادای هست برای تمام انسانهامنتهی تفاوت در غلبه بر هوای نفس است...
میدانستم اگربخواهم مهرناز را که در ان لحظه پاره اتش بود رابرنجانم عاقبت خوبی در انتظارم نخواهد بود برای همین
بادرایت اول او ارام کردم و بعداز اپ++ةچ
بالاخره هرطور که بود باوعده وعید موفق شدم اما یک شرط که اجازه بدهم در اغوشم بخواب برود
چاره ای نداشتم وناچارقبول کردم .
به هبچوجه نمیخواهم خودم رایک قدیس معرفی نمایم هرگز چنین قصدی ندارم دلیل این رفتاهای سرد وبی توجه ریشه در گذشته نه چندان دورم داشت ،باورهای غلطی که توسط ادمهای مسموم در ذهنم بجای مانده بودن و اجازه ندادن که جوانی کنم اشتباه کنم ببخشم وبخشیده شوم......
میخوام خلاصه ترکنم حالم اصلا خوب نیست مدتیه احساس میکنم توی سرم سیمهایی درحال پاره شدن هستن ازبسکه نمیتوانم بخوابم گاهی تا۵شبانه روزبیدارم انقدرکه یکهوخاموش میشوم
غذاهم که شایدبزور یک وعده که اونهم اذیتم میکنه همین دو سه شب پیش بودکه برای کاری رفتم بیرون وقتی داشتم برمیگشتم نتونستم بفهمم از کدوم مسیربایدبرگردم برای اولین بار توعمرم ترسیده بودم من تواین یکی دوساله اخیر
خیلی عوض شدم ،ازبسکه خواستم کسی اب تودلش تکون نخوره امابرعکس قضاوت شدم خیلی بهم ظلم کردومن فقط بالبخندی تلخ تحمل کردم هیچی نگفتم...
چندوقتی از این اتفاق گذشت مهرناز باهرانچه که توانش بودداشت تلاش میکردتابه هدفش برسه خیلی ذوق میکرد وقتی برای اولین بار رفتیم دربند ازساعت ۹صبح بقدری اونروزبراش خوشایندبودکه چندباربگریه افتاد اولین باروقتی بود که دستای همدیگروگرفته بودیم وداشتیم اروم قدم میزدیم مهرنازعلاوه برزیبایی شیطنت خاصی هم داشت همینطوروقتی سربسرمن میزاشت ....
دستان مون تو دست هم یکی دوبار مهرنازناخنشوفرو کرد تو انگشتام منم انگشتاشویه کوچولوفشاردادم حالا صورتهامون داشت میخندیداحساس کردم یه سوزن رفت تودستم ،اخ بدجنس سوزن میزنی ؟؟؟دستشومحکم گرفتم گفتم سوزنوبده ،،،اونم باخندهای بلندمیگفت سوزن نبود بخدااااااا
کشته ومرده اینکارها بودیهو یه صدایی ازپشت سرگفت جوونها مسابقه بدیم ؟؟؟برگشتیم دیدیم اقای جمشیداریابودن در روزهای اوجشون مهرناز خیلی داشت بهش خوش میگذشت گفت قبوله مسابقه...اقای اریا گفت سر بستنی هرکسی باخت باید بستنی بده...
گفتیم قبوله ،،،،
یک .....دو....سه.......
مهرنازنشست بندکفششو که باز شده بود را ببنده باعجله شروع کردبه بستن منم میگفتم زودباش ....
زودباش .....
عجله نکن اروم فقط اون کیف پولتووو.
۱.۲k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.