“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟖
دنیز:ای وای
بوراک:تو اینجا چیکار میکنی دنیز
دنیز:آقا بوراک بخدا فقط اومده بودم گوشیمو بردارم برم همین
بوراک:خوب قبلش زنگ میزدی میومدی بعدشم از کجا اومدی داخل خونه
دنیز:اگه زنگ میزدم شما از خواب بیدار میشدین و از پنجره اومدم
بوراک:از پنجره!
دنیز:ببخشید دوباره تکرار نمیشه منم باید برم دیگه دیروقت هست
بوراک:باشه مواظب خودت باش
از خونه آقا بوراک اومدم بیرون داشتم میرفتم تاکسی بگیرم که هیچ ماشینی رد نمیشد از آنجا
احساس کردم یکی داره تعقیب میکنه منو
از آنجا یکم دور شدم
که دیدم داره واقعا دنبالم میاد داشت به سمتم میومد
دنیز:جیییییییییغ کمک کنید
که مرده با مشت کوبید توی شکمم
دنیز:ااااااااخ
بوراک:مرتیکه داری چیکار میکنی
فقط دیدم که آقا بوراک داشت اونو کتکش میزد انقدر درد داشتم که چشمام سیاهی
رفت
چشمامو باز کردم از تخت اومدم بیرون
شکمم خیلی درد میکرد اطرافمو نگاه
کردم
دنیز:عه وای من شب رو اینجا خوابیدم
بدو بدو رفتم پایین یه کاغد روی میز بود
بوراک:امروز رو نمیخواد بیای سر کار برو تونه استراحت کن خواستی بری خونه راننده دم در هست
راننده آقا بوراک منو رسوند خونه مام بزرگم تونه نبود رفتم اتاقم روی تختم دراز کشیدم
روی شکمم جای مشت کبود شده بود
لباسمو عوض کردم گرفتم خوابیدم
....
بیدار شدم دیدم ساعت ۹ شب هست گوشیمو چک کردم دیدم آقا علیهان پیام داده
علیهان:سلام چرا امروز نبودی شرکت
راستی اون طرح هایی توی لب تاپت ثبت کردی رو برام بیار شرکت
بلند شدم یه ابی به صورتم زدم لباس پوشیدم رفتم شرکت
رفتم پیش آقا علیهان و طرح هارو نشونش دادم
علیهان:برو چند تا از طرح ها رو هم بیار
دنیز:چشم الان میرم
داشتم طرح هارو نگاه میکردم که برقا رفت
دنیز:عه چیشد چرا برقا رفت
چراغ قهوه گوشیمو روشن کردم تا بینیم فیوز کجاست رفتم بالای صندلی از چقدر تلاش کردن دستم نرسید به فیوز
دنیز:باشه دنیز تو میتونی
سریع پریدم و فیوز رو زدم که پام لیز خورد
دنیز:واااااییییی
افتادم روی آقا بوراک صورتم نزدیک صورتش بود
ل.بام به ل.باش خیلی خیلی نزدیک بود
گرمی نفس هاشو حس میکردم
توی چشمام نگاه میکرد
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟖
دنیز:ای وای
بوراک:تو اینجا چیکار میکنی دنیز
دنیز:آقا بوراک بخدا فقط اومده بودم گوشیمو بردارم برم همین
بوراک:خوب قبلش زنگ میزدی میومدی بعدشم از کجا اومدی داخل خونه
دنیز:اگه زنگ میزدم شما از خواب بیدار میشدین و از پنجره اومدم
بوراک:از پنجره!
دنیز:ببخشید دوباره تکرار نمیشه منم باید برم دیگه دیروقت هست
بوراک:باشه مواظب خودت باش
از خونه آقا بوراک اومدم بیرون داشتم میرفتم تاکسی بگیرم که هیچ ماشینی رد نمیشد از آنجا
احساس کردم یکی داره تعقیب میکنه منو
از آنجا یکم دور شدم
که دیدم داره واقعا دنبالم میاد داشت به سمتم میومد
دنیز:جیییییییییغ کمک کنید
که مرده با مشت کوبید توی شکمم
دنیز:ااااااااخ
بوراک:مرتیکه داری چیکار میکنی
فقط دیدم که آقا بوراک داشت اونو کتکش میزد انقدر درد داشتم که چشمام سیاهی
رفت
چشمامو باز کردم از تخت اومدم بیرون
شکمم خیلی درد میکرد اطرافمو نگاه
کردم
دنیز:عه وای من شب رو اینجا خوابیدم
بدو بدو رفتم پایین یه کاغد روی میز بود
بوراک:امروز رو نمیخواد بیای سر کار برو تونه استراحت کن خواستی بری خونه راننده دم در هست
راننده آقا بوراک منو رسوند خونه مام بزرگم تونه نبود رفتم اتاقم روی تختم دراز کشیدم
روی شکمم جای مشت کبود شده بود
لباسمو عوض کردم گرفتم خوابیدم
....
بیدار شدم دیدم ساعت ۹ شب هست گوشیمو چک کردم دیدم آقا علیهان پیام داده
علیهان:سلام چرا امروز نبودی شرکت
راستی اون طرح هایی توی لب تاپت ثبت کردی رو برام بیار شرکت
بلند شدم یه ابی به صورتم زدم لباس پوشیدم رفتم شرکت
رفتم پیش آقا علیهان و طرح هارو نشونش دادم
علیهان:برو چند تا از طرح ها رو هم بیار
دنیز:چشم الان میرم
داشتم طرح هارو نگاه میکردم که برقا رفت
دنیز:عه چیشد چرا برقا رفت
چراغ قهوه گوشیمو روشن کردم تا بینیم فیوز کجاست رفتم بالای صندلی از چقدر تلاش کردن دستم نرسید به فیوز
دنیز:باشه دنیز تو میتونی
سریع پریدم و فیوز رو زدم که پام لیز خورد
دنیز:واااااییییی
افتادم روی آقا بوراک صورتم نزدیک صورتش بود
ل.بام به ل.باش خیلی خیلی نزدیک بود
گرمی نفس هاشو حس میکردم
توی چشمام نگاه میکرد
۲۹۵
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.