عاشق های گمشده👥💔
p2
جیمین: مگه دوست پسرتم اینجوری باهام حرف میزنی؟:/
ا/ت: نه ولی...بخدا از دهنم پرید
جیمین:دختر جون من هم سن تو بودم همه ی پیرا میخواستن الگوشون شم
ا/ت: شاید پیر های محلتون چیزی بلد نیستن
(جیمین چیزی نگفتو رفت)
ا/ت: واییی خدااااا بازززز گندددد زدممممم کههههه
کایری بیشعور برو گمشو داره هِر هِر میخنده
کایری: اِوا من چیکار کردم خودت گند زدی:/
از زبان ا/ت: خسته و خجالت زده رفتم خونه...
پدر ا/ت: چیشده ا/ت انقدر حالت بده باز دیگه چه گندی زدی؟
ولی ا/ت چیزی نگفت رفت تو اتاقشو در رو کوبوند!
فردا صبح...
ا/ت دیرش شده بود.. دویید و رفت دانشگاه تا به حیاط دانشگاه
رسید یه نفر اومد جلوشو ا/ت با کله افتاد.. همه ی برگه هایی
که نوشته بود پخشه بر زمین شده بودن...
وقتی سرش رو اورد بالا دید استادشه...
جیمین: ماشاالله بی ادب که هستی یه ببخشید هم بلد نیستی؟
(ا/ت ام ام میکرد)
ا/ت: ام.. اممم... ب... ببخشید ا.. استاد:(
جیمین: بهت نمیخوره دختر قوی باشی بهت میخوره دختر
ضعیفی باشی درسته؟
(ا/ت چیزی نگفت داشت برگه هاش رو جمع میکرد تا بره تو کلاس)
جیمین: درمورد دیروز... گفتی بیام کافه... باشه شاید
میخواستی باهام حرف مهمی بزنی...
امروز بعد کلاس میبرمت کافه... البته با ماشین خودم...!
(ا/ت چشاش گِرد شده بودددد)
ا/ت: میگه ممنون بابت لطفتون استاد
جیمین: خواهش میکنم حالا پرو نشو برو تو کلاس
(بعد کلاس)
جیمین: ا/ت بیا کجا میری؟ بیا سوار ماشینم شو
مگه نمیخواستیم بریم کافه؟
ا/ت: ب... ب... باشه استاد
(کایری میشنوه و از شدت حسودی به ا/ت دیگه با ا/ت دوست
نمیمونه)
ا/ت و جیمین میرن کافه و حرف میزنن تا اینکه صدای تیر تو کافه
میاد و میفهمن یه نفر داره تو کافه تیر اندازی میکنه
تا اینکه...
ادامه دارد...
جیمین: مگه دوست پسرتم اینجوری باهام حرف میزنی؟:/
ا/ت: نه ولی...بخدا از دهنم پرید
جیمین:دختر جون من هم سن تو بودم همه ی پیرا میخواستن الگوشون شم
ا/ت: شاید پیر های محلتون چیزی بلد نیستن
(جیمین چیزی نگفتو رفت)
ا/ت: واییی خدااااا بازززز گندددد زدممممم کههههه
کایری بیشعور برو گمشو داره هِر هِر میخنده
کایری: اِوا من چیکار کردم خودت گند زدی:/
از زبان ا/ت: خسته و خجالت زده رفتم خونه...
پدر ا/ت: چیشده ا/ت انقدر حالت بده باز دیگه چه گندی زدی؟
ولی ا/ت چیزی نگفت رفت تو اتاقشو در رو کوبوند!
فردا صبح...
ا/ت دیرش شده بود.. دویید و رفت دانشگاه تا به حیاط دانشگاه
رسید یه نفر اومد جلوشو ا/ت با کله افتاد.. همه ی برگه هایی
که نوشته بود پخشه بر زمین شده بودن...
وقتی سرش رو اورد بالا دید استادشه...
جیمین: ماشاالله بی ادب که هستی یه ببخشید هم بلد نیستی؟
(ا/ت ام ام میکرد)
ا/ت: ام.. اممم... ب... ببخشید ا.. استاد:(
جیمین: بهت نمیخوره دختر قوی باشی بهت میخوره دختر
ضعیفی باشی درسته؟
(ا/ت چیزی نگفت داشت برگه هاش رو جمع میکرد تا بره تو کلاس)
جیمین: درمورد دیروز... گفتی بیام کافه... باشه شاید
میخواستی باهام حرف مهمی بزنی...
امروز بعد کلاس میبرمت کافه... البته با ماشین خودم...!
(ا/ت چشاش گِرد شده بودددد)
ا/ت: میگه ممنون بابت لطفتون استاد
جیمین: خواهش میکنم حالا پرو نشو برو تو کلاس
(بعد کلاس)
جیمین: ا/ت بیا کجا میری؟ بیا سوار ماشینم شو
مگه نمیخواستیم بریم کافه؟
ا/ت: ب... ب... باشه استاد
(کایری میشنوه و از شدت حسودی به ا/ت دیگه با ا/ت دوست
نمیمونه)
ا/ت و جیمین میرن کافه و حرف میزنن تا اینکه صدای تیر تو کافه
میاد و میفهمن یه نفر داره تو کافه تیر اندازی میکنه
تا اینکه...
ادامه دارد...
۱۰.۰k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.