تلافی
نام رمان :تلافی
(دینا)
دیروز همین که رسیدم خونه واسی مامان تعریف کردم البته با سانسور و بعد رفتم خوابیدم.
از خواب بیدار شدم کوشیم رو برداشتم دیدم ساعت ۶:۴۰وای چقدر خوابیدم از روی تخت بلند شدم آروم آروم رفتم پایین مامان روی کاناپه نشسته بود رفتم پیشش (مامان)خوبی دخترم؟
(من)بعله مامان جون.
(مامان)فردا نمیخواد بری جنگل.
(من)آخه مامان دکتر گفت تا فردا خوب میشم گفت که میتونم فردا بالا پایین بپرم.
(مامان)برو بچه منو خودم نمیدونم نمیری.
(من)مامان جونم ترو خدا بزار برم جون دیا بزار دیگه.
(مامان)باش خودتو لوس نکن بچه برو بزار چلاغ تر بشی.
(من)الاهی دورت بگردم مرسی.
محمد از پلها اومد پایین و گفت(محمد)خول و چل که بودی چلاغم شدی دیگه کسی ترو نمیگیره موندی رو دستمون.
(من)گگگگگگگگگ
(محمدی)فردا میخوای بری کجا؟
(من)از طرف دانشگاه میریم جنگل عکس بندازیم.
(محمد)آهان باش برو مراقب باشید.
(من)باش.
بعدش تلویزیون رو روشن کردم و یک فیلم ایرانی طنز نگاه کردم ساعت نزدیک های ۸بود بابا اومد.
(من)سلام بابای خوبی خسته نباشید.
(بابا)سلام دختر گلم مرسی ممنون.
پات چی شده دخترم؟
(من)هیچی بابا خوردم زمین در رفته.
(بابا)آهان مراقب باش دیگه دخترم.
(من)چشم.
(مامان)بیاید شام سرد شد.
منو بابا هم زمان چشم بعد هم خندیدیم رفتیم سر میز شام خوردیم.
بعد از شام رفتم تو اتاقم و کمی طول نکشید که خوابم برد.
با صدای کوشیم از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شوستم و لباسام رو عوض کردم خیلی استرس داشتم خیلی خیلی زیاد رفتم پایین یک لیوان چای خوردم و رفتم بیرون کمی بعد بچه ها اومدن سلام کردم و نشستم تو ماشین.
(مهشاد )خوبی دیا پات بهتر شد.
(من)آره خیلی بهتر شد درد ندارم.
(نیکا )چه خوب.
دیا میخواید چی جواب بدید.
(من)نمیدونم چه کار باید بکنیم.
(مهشاد)صد بار به این ارسلان مارمولک گفتیم میتونه خودش بیاد کو گوش شنوا.
(من)تو گفتی همش من میگفتم ن تو.
(مهشاد)خوب حالا بریم حتما اونا یک فکری کردن.
و بینمون سکوت شد تا دانشگاه
به دانشگاه که رسیدیم بچه ها اومدن پیشمون.
(ارسلان )سلام خوبید؟پات بهتر دینا.
(من)سلام آره ممنون.دینا خانوم.
(ارسلان )چه خوب بعله ببخشید.
حالا بریم.
(من)بریم.
رفتیم تو سالن به سمت دفتر مدیر دانشگاه رفتیم ارسلان در زد.
(مدیر)بفرماید.
رفتیم داخل و روی سندلی نشستیم.
(مدیر)سلام خوب هستید؟
ما سلام ممنون.
(مدیر)چند تا سوال میپرسم خوب و درست جواب میدید.
ما چشم
(مدیر)شما نسبتی با هم دارین؟
(ارسلان )بعله.
(مدیر)خوب میتونم بپرسم چه نسبتی؟
(ارسلان )بعله.
ما ما نامزدیم.
این چی داره میگه.
(مدیر)میشه دینا خانوم هم بگن.
(ارسلان )بعله.
(مدیر)خوب.
(من)ب ب بعله.
(مدیر)خیل خوب چه خوب زوج خوبی هم میشید مبارک.
(ارسلان )ممنون. اجازه رفتن میدید.
پارت_۷
(دینا)
دیروز همین که رسیدم خونه واسی مامان تعریف کردم البته با سانسور و بعد رفتم خوابیدم.
از خواب بیدار شدم کوشیم رو برداشتم دیدم ساعت ۶:۴۰وای چقدر خوابیدم از روی تخت بلند شدم آروم آروم رفتم پایین مامان روی کاناپه نشسته بود رفتم پیشش (مامان)خوبی دخترم؟
(من)بعله مامان جون.
(مامان)فردا نمیخواد بری جنگل.
(من)آخه مامان دکتر گفت تا فردا خوب میشم گفت که میتونم فردا بالا پایین بپرم.
(مامان)برو بچه منو خودم نمیدونم نمیری.
(من)مامان جونم ترو خدا بزار برم جون دیا بزار دیگه.
(مامان)باش خودتو لوس نکن بچه برو بزار چلاغ تر بشی.
(من)الاهی دورت بگردم مرسی.
محمد از پلها اومد پایین و گفت(محمد)خول و چل که بودی چلاغم شدی دیگه کسی ترو نمیگیره موندی رو دستمون.
(من)گگگگگگگگگ
(محمدی)فردا میخوای بری کجا؟
(من)از طرف دانشگاه میریم جنگل عکس بندازیم.
(محمد)آهان باش برو مراقب باشید.
(من)باش.
بعدش تلویزیون رو روشن کردم و یک فیلم ایرانی طنز نگاه کردم ساعت نزدیک های ۸بود بابا اومد.
(من)سلام بابای خوبی خسته نباشید.
(بابا)سلام دختر گلم مرسی ممنون.
پات چی شده دخترم؟
(من)هیچی بابا خوردم زمین در رفته.
(بابا)آهان مراقب باش دیگه دخترم.
(من)چشم.
(مامان)بیاید شام سرد شد.
منو بابا هم زمان چشم بعد هم خندیدیم رفتیم سر میز شام خوردیم.
بعد از شام رفتم تو اتاقم و کمی طول نکشید که خوابم برد.
با صدای کوشیم از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شوستم و لباسام رو عوض کردم خیلی استرس داشتم خیلی خیلی زیاد رفتم پایین یک لیوان چای خوردم و رفتم بیرون کمی بعد بچه ها اومدن سلام کردم و نشستم تو ماشین.
(مهشاد )خوبی دیا پات بهتر شد.
(من)آره خیلی بهتر شد درد ندارم.
(نیکا )چه خوب.
دیا میخواید چی جواب بدید.
(من)نمیدونم چه کار باید بکنیم.
(مهشاد)صد بار به این ارسلان مارمولک گفتیم میتونه خودش بیاد کو گوش شنوا.
(من)تو گفتی همش من میگفتم ن تو.
(مهشاد)خوب حالا بریم حتما اونا یک فکری کردن.
و بینمون سکوت شد تا دانشگاه
به دانشگاه که رسیدیم بچه ها اومدن پیشمون.
(ارسلان )سلام خوبید؟پات بهتر دینا.
(من)سلام آره ممنون.دینا خانوم.
(ارسلان )چه خوب بعله ببخشید.
حالا بریم.
(من)بریم.
رفتیم تو سالن به سمت دفتر مدیر دانشگاه رفتیم ارسلان در زد.
(مدیر)بفرماید.
رفتیم داخل و روی سندلی نشستیم.
(مدیر)سلام خوب هستید؟
ما سلام ممنون.
(مدیر)چند تا سوال میپرسم خوب و درست جواب میدید.
ما چشم
(مدیر)شما نسبتی با هم دارین؟
(ارسلان )بعله.
(مدیر)خوب میتونم بپرسم چه نسبتی؟
(ارسلان )بعله.
ما ما نامزدیم.
این چی داره میگه.
(مدیر)میشه دینا خانوم هم بگن.
(ارسلان )بعله.
(مدیر)خوب.
(من)ب ب بعله.
(مدیر)خیل خوب چه خوب زوج خوبی هم میشید مبارک.
(ارسلان )ممنون. اجازه رفتن میدید.
پارت_۷
۶.۱k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.