گربه کوچولو
PART18
ادمین:
که یه دفعه در باز شد و کوک اومد داخل داشت دن رو محکم میزد که لینا با حالت ترسیده رفت و بازوش رو گرفت و گفت
لینا:تو رو خدا بسشه
کوک:برو اونور ، با تو هم کار دارم
لینا:از ترس پا به فرار گذاشت و به جنگل رسید و به مقصد نا مشخصی میرفت تا اینکه به یه چیز سفت خورد وقتی سرش رو بالا اورد دید کوکه و لینا از ترس و خستگی بیهوش شد
ویو کوک:
لینا از ترس فرار کرد اما من بهش جی پی اس وصل کردم و تونستم پیداش کنم وقتی دنبالش رفتم دیدم سرش پایینه و داره همینجوری راه میره که رفتم جلوش و خورد بهم وقتی سرش رو بالا اورد مثل گچ بود و بعد بیهوش شد منم بردمش خونه و به خاطر تبش یک پارچه رو به اب گرم اغشته کردم و گذاشتم روی پیشونیش و دیدم از لرزش هی تکون میخوره و پارچه از پیشونیش میوفته پس منم اون رو دوباره صاف کردم و رفتم بغلش کردم تا گرمش بشه و بتونه خوب بخوابه
ویو لینا:
وقتی صبح بیدار شدم دیدم توی بغل گرم کوکم که همینجوری داشتم به صورت کیوتش نگاه میکردم، یه دفعه با چشمای بسته گفت
کوک:انقد خوشگلم؟ که داری میخوریم؟
لینا: نمیدونم چیشد اما یه دفعه ناخودآگاه به طرف لباش رفتم و بوسیدمش که چشماشو باز کرد و منو از خودش جدا کرد و گفت
کوک:غیر منتظره بود (لبخند)
لینا:خب...خب..
راوی:
کوک لینا رو دوباره محکم بقل کرد و موهاش رو ناز میکرد
کوک:موهات چه خوشبو و نرمه
لینا:مر..سی
کوک:خجالت نکش
لینا:باشه
کوک:تا وقتی اماده بشی باهات کاری نمیکنم و منتظر میمونم
لینا:اماده برای چی؟
کوک:برای بچه دار شدن
لینا:جاننننننن؟
کوک:هیش بدون اجازت کاری نمیکنم
پایان پارت
این پارت شرط نداره
ولی شما لایک کنید
پارت بعد پارت اخره
ببخشید کوتاه بود
ادمین:
که یه دفعه در باز شد و کوک اومد داخل داشت دن رو محکم میزد که لینا با حالت ترسیده رفت و بازوش رو گرفت و گفت
لینا:تو رو خدا بسشه
کوک:برو اونور ، با تو هم کار دارم
لینا:از ترس پا به فرار گذاشت و به جنگل رسید و به مقصد نا مشخصی میرفت تا اینکه به یه چیز سفت خورد وقتی سرش رو بالا اورد دید کوکه و لینا از ترس و خستگی بیهوش شد
ویو کوک:
لینا از ترس فرار کرد اما من بهش جی پی اس وصل کردم و تونستم پیداش کنم وقتی دنبالش رفتم دیدم سرش پایینه و داره همینجوری راه میره که رفتم جلوش و خورد بهم وقتی سرش رو بالا اورد مثل گچ بود و بعد بیهوش شد منم بردمش خونه و به خاطر تبش یک پارچه رو به اب گرم اغشته کردم و گذاشتم روی پیشونیش و دیدم از لرزش هی تکون میخوره و پارچه از پیشونیش میوفته پس منم اون رو دوباره صاف کردم و رفتم بغلش کردم تا گرمش بشه و بتونه خوب بخوابه
ویو لینا:
وقتی صبح بیدار شدم دیدم توی بغل گرم کوکم که همینجوری داشتم به صورت کیوتش نگاه میکردم، یه دفعه با چشمای بسته گفت
کوک:انقد خوشگلم؟ که داری میخوریم؟
لینا: نمیدونم چیشد اما یه دفعه ناخودآگاه به طرف لباش رفتم و بوسیدمش که چشماشو باز کرد و منو از خودش جدا کرد و گفت
کوک:غیر منتظره بود (لبخند)
لینا:خب...خب..
راوی:
کوک لینا رو دوباره محکم بقل کرد و موهاش رو ناز میکرد
کوک:موهات چه خوشبو و نرمه
لینا:مر..سی
کوک:خجالت نکش
لینا:باشه
کوک:تا وقتی اماده بشی باهات کاری نمیکنم و منتظر میمونم
لینا:اماده برای چی؟
کوک:برای بچه دار شدن
لینا:جاننننننن؟
کوک:هیش بدون اجازت کاری نمیکنم
پایان پارت
این پارت شرط نداره
ولی شما لایک کنید
پارت بعد پارت اخره
ببخشید کوتاه بود
۱۲.۴k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.