قانون عشق p21
صدای صاحب کارم رو از پشت سرم میشنیدم : حالا وقتشه یه حالی بهمون بدی..نمیدونی از دیروز تا حالا چقد تحمل کردم
با صدایی که لرز و ترس توش فریاد میزد گفتم : این چه کاریه میکنی....ولم کن عوضی
قهقهه ی کوتاهی زد و یکی دیگشون گفت : زوده واسه رفتن خانم کوچولو...تا خود صبح اینقدر ب*کنیمت که راه رفتن یادت بره
ازشون فاصله گرفتم و به کنجی پناه بردم ،به سمتم اومدن که خواستم از کنار دیوار به جای دیگه ای برم که با کمر کوبونده شدم به دیوار ...از درد صورتم جمع شد
تا ب خودم بیام دستاش روی پهلوم و پشت سرم قرار گرفت ...لباشو با زبون خیس کرد و گذاشتش رو لبام
دستامو گذاشتم رو سینش تا هولش بدم عقب که دستامو گرفت و بالا سرم قفل کرد و با شدت بیشتری مکید شوری خون تو دهنم پخش شد
داشتم کم کم خفه میشدم که یکی هولش داد کنار و گفت: بسه بقیش ماله منه
نفس میگرفتم که دردی توی گردنم حس کردم
پصره داشت گردنمو گاز میگرفت .....هر چی تلاش میکردم زورم بهش نمیرسید ، وقتی دستای سردشو کرد تو لباسم اشکام با شدت بیشتری سرازیر میشن
تنم و لمس میکرد و لذت میبرد...یقه لباسمو رو تا شکم پاره کرد و از روی سوتین سینمو فشرد
با صدای بالا کشیدن کرکره نور امیدی تو دلم روشن کرد صدای زد و خورد میومد ......پسری که داشت سینه هامو میمالید و گردنمو گاز میگرفت با شدت از پشت خورد زمین
به چهره عصبانی نامجون که به سمتم میومد نگاهی انداختم
نامجون: حالت خوبه..آسیبی که بهت نرسوندن ؟؟
با سرم تکون دادم فهموندم که خوبم
در حالی که تو مرز سکته کردن بودم ،جیمین دستمو گرفت کیفم رو برداشتم و سری از مغازه خارج شدیم
منتظر موندیم تا جین و نامجون هم دست از کتک زدن بردارن و بیان ....به دیوار تکیه دادم دستمو گذاشتم رو قفیه سینم و چشامو بستم ....اشکام بی دلیل میریخت
احساس تنهایی میکردم
نه پدری.. نه برادری.. نه شوهری
تنها کسایی که ب کمکم اومدن دوستای جونگ کوک بود
وقتی دستی روی شونم حس کردم چشام باز شد
جیمین با لبخندی گرم و چشمایی نگران گفت: میون سو ..خوبی..گریه نکن ..تموم شد
نامجون و جین هم اومدن
نامجون: درسی بهشون دادیم که تا آخر عمر از این غلطا نکنن
جین رفت سمتش: نامجون..دماغت داره خون میاد
نامجون دستشو روی بینیش گذاشت تا خونش نریزه: چیزی نیس خوب میشه
با صدایی که لرز و ترس توش فریاد میزد گفتم : این چه کاریه میکنی....ولم کن عوضی
قهقهه ی کوتاهی زد و یکی دیگشون گفت : زوده واسه رفتن خانم کوچولو...تا خود صبح اینقدر ب*کنیمت که راه رفتن یادت بره
ازشون فاصله گرفتم و به کنجی پناه بردم ،به سمتم اومدن که خواستم از کنار دیوار به جای دیگه ای برم که با کمر کوبونده شدم به دیوار ...از درد صورتم جمع شد
تا ب خودم بیام دستاش روی پهلوم و پشت سرم قرار گرفت ...لباشو با زبون خیس کرد و گذاشتش رو لبام
دستامو گذاشتم رو سینش تا هولش بدم عقب که دستامو گرفت و بالا سرم قفل کرد و با شدت بیشتری مکید شوری خون تو دهنم پخش شد
داشتم کم کم خفه میشدم که یکی هولش داد کنار و گفت: بسه بقیش ماله منه
نفس میگرفتم که دردی توی گردنم حس کردم
پصره داشت گردنمو گاز میگرفت .....هر چی تلاش میکردم زورم بهش نمیرسید ، وقتی دستای سردشو کرد تو لباسم اشکام با شدت بیشتری سرازیر میشن
تنم و لمس میکرد و لذت میبرد...یقه لباسمو رو تا شکم پاره کرد و از روی سوتین سینمو فشرد
با صدای بالا کشیدن کرکره نور امیدی تو دلم روشن کرد صدای زد و خورد میومد ......پسری که داشت سینه هامو میمالید و گردنمو گاز میگرفت با شدت از پشت خورد زمین
به چهره عصبانی نامجون که به سمتم میومد نگاهی انداختم
نامجون: حالت خوبه..آسیبی که بهت نرسوندن ؟؟
با سرم تکون دادم فهموندم که خوبم
در حالی که تو مرز سکته کردن بودم ،جیمین دستمو گرفت کیفم رو برداشتم و سری از مغازه خارج شدیم
منتظر موندیم تا جین و نامجون هم دست از کتک زدن بردارن و بیان ....به دیوار تکیه دادم دستمو گذاشتم رو قفیه سینم و چشامو بستم ....اشکام بی دلیل میریخت
احساس تنهایی میکردم
نه پدری.. نه برادری.. نه شوهری
تنها کسایی که ب کمکم اومدن دوستای جونگ کوک بود
وقتی دستی روی شونم حس کردم چشام باز شد
جیمین با لبخندی گرم و چشمایی نگران گفت: میون سو ..خوبی..گریه نکن ..تموم شد
نامجون و جین هم اومدن
نامجون: درسی بهشون دادیم که تا آخر عمر از این غلطا نکنن
جین رفت سمتش: نامجون..دماغت داره خون میاد
نامجون دستشو روی بینیش گذاشت تا خونش نریزه: چیزی نیس خوب میشه
۳۲.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.