Part 7 (پارت آخر)
که یهو یونگی از حال رفت خواهرم سریع رفت بالای سن و با کمک یکی از بادیگارد ها بردنش پشت صحنه خدا رو شکر فقط از خستگی بود
&انگار یکی از ما باید هروز حالش بد شه
*نه دیگه این آخرین باره
بادیگارد یونگی گفت که باید برگرده رو صحنه
&خیله خوب
*بزار من کمکت کنم
&مرسی
ا.ت و یونگی اومدن رو صحنه و ا.ت اومد پایین
یونگی دوباره شروع کرد به خوندن اما معلوم بود حالش خیلی خوب نیست
ا.ت ویو
بعد کنسرت نذاشتم یونگی بره خونه خودش و رفتیم خونه ی من
مامان بابام تو هتل بودن و من و خواهرم و یونگی خونه تنها بودیم و قرار شد منو یونی با هم بخوابیم
&من یکم استراحت کنم
*باشه بیا بریم
سه می رفت خوابید ما هم رفتیم بخوابیم
*شب بخیر
&شب بخیر
پشتم به یونگی بود که دیدم از پشت بغلم کرد منم مخالفت نکردم و خوابیدیم
صبح که پاشدیم دیدم سه می صبحونه حاضر کرده تعجب کردم
^ صبح بخیر
&و*صبح بخیر
^بیاین صبحونه
رفتیم نشستیم سر میز که دیدم در داره زنگ میخوره رفتم ببینم کیه که دیدم تهیون پشت در
&کیه
* تهیون
&چی
* این چرا ولکون ما نیست
&در رو باز نکن
*اک
رفتم نشستم سر میز که دیدم تهیون در و شکست و اومد تو
*چیکار میکنی
% می خوام ببینمت عزیزم
عزیزم و که گفت با یه لگد چرخشی بهش خوشامد گفتم(یادم رفت که بگم ا.ت هنر های رزمی کار میکنه)
دماغش شکست و زنگ زدم آمبولانس اومد بردش
&پس هنر های رزمی هم بلدی
*معلومه
&و*😂
نویسنده: خب این دو تا پرنده ی عاشق تا آخر عمر باهم زندگی کردن و صاحب دو تا دختر شدن
)دیگه نمیدونستم چی بنویسم)
&انگار یکی از ما باید هروز حالش بد شه
*نه دیگه این آخرین باره
بادیگارد یونگی گفت که باید برگرده رو صحنه
&خیله خوب
*بزار من کمکت کنم
&مرسی
ا.ت و یونگی اومدن رو صحنه و ا.ت اومد پایین
یونگی دوباره شروع کرد به خوندن اما معلوم بود حالش خیلی خوب نیست
ا.ت ویو
بعد کنسرت نذاشتم یونگی بره خونه خودش و رفتیم خونه ی من
مامان بابام تو هتل بودن و من و خواهرم و یونگی خونه تنها بودیم و قرار شد منو یونی با هم بخوابیم
&من یکم استراحت کنم
*باشه بیا بریم
سه می رفت خوابید ما هم رفتیم بخوابیم
*شب بخیر
&شب بخیر
پشتم به یونگی بود که دیدم از پشت بغلم کرد منم مخالفت نکردم و خوابیدیم
صبح که پاشدیم دیدم سه می صبحونه حاضر کرده تعجب کردم
^ صبح بخیر
&و*صبح بخیر
^بیاین صبحونه
رفتیم نشستیم سر میز که دیدم در داره زنگ میخوره رفتم ببینم کیه که دیدم تهیون پشت در
&کیه
* تهیون
&چی
* این چرا ولکون ما نیست
&در رو باز نکن
*اک
رفتم نشستم سر میز که دیدم تهیون در و شکست و اومد تو
*چیکار میکنی
% می خوام ببینمت عزیزم
عزیزم و که گفت با یه لگد چرخشی بهش خوشامد گفتم(یادم رفت که بگم ا.ت هنر های رزمی کار میکنه)
دماغش شکست و زنگ زدم آمبولانس اومد بردش
&پس هنر های رزمی هم بلدی
*معلومه
&و*😂
نویسنده: خب این دو تا پرنده ی عاشق تا آخر عمر باهم زندگی کردن و صاحب دو تا دختر شدن
)دیگه نمیدونستم چی بنویسم)
۱.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.