چند پارتی (بمون )پارت ۱
همه جا تزیین شده بود منتظر بودم بچه ها بیان با صدای زنگ طبقه ای که داخلش زندگی میکنم آروم با خوشحالی به سمت در رفتم ... که با می یونگ چر یونگ و یونا مواجه شدم ... از خوشحالی دستم رو بهم بکوبونم
ات:آمدید چرا آنقدر دیر کردید دیگه داشت حوصله منو بچم سر میرفت دیگه ...
می یونگ از رفتار من خندید با حالت لوسی گفت :خوب به پسرت بگو حوصلش سر نره ...
چشم غره ای رفتم بچه ها رو داخل خونه دعوت کردم
ات:بچه ها صبر کنید الان خوراکی میارم باشه
چر یونگ خنده ای کرد گفت: نمی خواد بری چیزیت بشه شوهرت یقه ما سه تا رو محکم میگیره میدونی که اون نگهبان فضول همه چیز رو به شوهرت میگه
با این حرف چر یونگ همگی زدیم زیر خنده یونا با حالت اعتراضی بلند شد
گفت:یااااااا اصن به هیچ وجه این طوری حال نمیده آهنگی چیزی بزار
حوصلم سر دیگه
ات: باشه منو نخور الان میزارم
با گذاشتن آهنگی که جونگ کوک زندگیم خونده رو گذاشتم بچه ها خندید به اوووو
گفتند
زهر ماری نسیر شون کردم رو کاناپه نشستم دستمو روی بچم گذاشتم بچه ای که جونگ کوک ازش بیخبر بود درست بچم الان هشت ماهش بود اون برای چند ماهی به تور رفته بود تا حالا هیچ کدوم از تور هاش طولانی نشده بود
یونا با خنده از سر شوق آمد دستم رو گرفت تا باهاش برقصم ...
رقصیدنم حرفه ای هر روز با جونگ کوک میرقصیدم عادت داشتم به رقص اعتیاد داشتم ...
منم خودمو میون جمعشون رها کردم تا قری بدم
با صدای کلید در همگی به طرف در برگشتیم با جونگ کوکی مواجه شدم که با چمدون تازه آمده بود شکه شدم اون الان چرا آمده ...
درست وسط این خوش گذرونی ها اشک تا چشمام جمع شد اون بچه دوست نداره
ات:آمدید چرا آنقدر دیر کردید دیگه داشت حوصله منو بچم سر میرفت دیگه ...
می یونگ از رفتار من خندید با حالت لوسی گفت :خوب به پسرت بگو حوصلش سر نره ...
چشم غره ای رفتم بچه ها رو داخل خونه دعوت کردم
ات:بچه ها صبر کنید الان خوراکی میارم باشه
چر یونگ خنده ای کرد گفت: نمی خواد بری چیزیت بشه شوهرت یقه ما سه تا رو محکم میگیره میدونی که اون نگهبان فضول همه چیز رو به شوهرت میگه
با این حرف چر یونگ همگی زدیم زیر خنده یونا با حالت اعتراضی بلند شد
گفت:یااااااا اصن به هیچ وجه این طوری حال نمیده آهنگی چیزی بزار
حوصلم سر دیگه
ات: باشه منو نخور الان میزارم
با گذاشتن آهنگی که جونگ کوک زندگیم خونده رو گذاشتم بچه ها خندید به اوووو
گفتند
زهر ماری نسیر شون کردم رو کاناپه نشستم دستمو روی بچم گذاشتم بچه ای که جونگ کوک ازش بیخبر بود درست بچم الان هشت ماهش بود اون برای چند ماهی به تور رفته بود تا حالا هیچ کدوم از تور هاش طولانی نشده بود
یونا با خنده از سر شوق آمد دستم رو گرفت تا باهاش برقصم ...
رقصیدنم حرفه ای هر روز با جونگ کوک میرقصیدم عادت داشتم به رقص اعتیاد داشتم ...
منم خودمو میون جمعشون رها کردم تا قری بدم
با صدای کلید در همگی به طرف در برگشتیم با جونگ کوکی مواجه شدم که با چمدون تازه آمده بود شکه شدم اون الان چرا آمده ...
درست وسط این خوش گذرونی ها اشک تا چشمام جمع شد اون بچه دوست نداره
۲۹.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.