مرد پشت نقاب...
پارت 19
+اووو بله ولی خبب...
D.L جالبه؟ ولی خب یکم از استرسم کم شد میترسیدم لیان با آدمای بدی دوست باشه ولی الان میبینم اونقدرا هم بد نیستی
نگاشو داد به مامان لیان که داشت میومد و منم با یه پوزخند ریز به یورا نگا کردم و اونم با استرس یه لبخند کوتاه زد.
مامانش نشست و یکم بعد از اون خدمتکاراشون برامون خوراکی و میوه آوردن.
+راستی میتونم لیان رو ببینم؟
M.L او آره
به خدمتکار اشاره کرد همراهیم کنه.
رفتم سمت اتاق لیان و وارد شدم و پشت سرم درو بستم و چند ثانیه بهش خیره شدم.
یه دستمال سفید رو پیشونیش بود و حالت چهرش در هم بود و مدام تکون میخورد فهمیدم که داره کابپس میبینه و سریع رفتم پیشش
نشستم کنارش رو تخت دستاشو که از ترس تو خواب تکون میداد رو گرفتم تکون خوردنش بیشتر شد و هر لحظه امکان داشت یه جیغ بنفش بکشه ولی نباید این اتفاق میوفتاد این شوک ها جدی براش خوب نبودن پس اسمشو صدا زدم.
+لیاان لیااان!
+هی لیانااا
یهو چشماشو باز کرد و بیدار شد ولی داد نزد. بدجور عرق کرده بود وقتی منو دید چند ثانیه همونجوری موند بعد یهو گریش گرفت و اومد بغلم دستاش که تو دستم بود رو کشید و محکم بغلم کرد و دهنشو گذاشت رو شونم تا صدا گریه کردنش زیاد بیرون نیاد.
منم متقابلا بغلش کردم نمیدونستم تو این شرایط چه واکنشی باید بدم ولی حداقل الان یکم اروم شدم و از نگرانیم کم شد تا اینکه یاد منشا اصلی این حال لیام افتادم کمرشو گرفتم و از خودم جداش کردم سرشو انداخت پایین و سعی کرد اشکاشو پاک کنه
+لیان؟ مامانت میگفت به هیچ کس نگفتی چه اتفاقی افتاده منم درکت میکنم گفتنش سخته نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی صدرصد چیز بدی دیدی ولی الان به من بگو لطفاً!
جوابی نداد و اشکاشو پاک کرد بعد که ظاهرا گریش بند اومده بود دوباره استارت زد و همراه گریه گفت
-کوووک نمیتونمممم
+هیییسسسس
از رو میز دستمال کاغذی برداشتم و اشکاشو پاک کردم بعد بطری آب معدنی رو برداشتم درشو باز کردم و دادم بهش و تا نصفه همرو یه نفس خورد.
-کووک ازم نپرس چی شده فقط بدون خیلییی وحشتناک بود.
+آخه نمیفهمم چیزی دیدی؟ اتفاقی افتاده؟ جن دیدی؟ چیشده بهم بگو لیان قول میدم به مامان بابات نگم فقط بگو بدونم میخوام کمکت کنم فقط بهم بگو
-هیچ کمکی راجب این نمیتونی بهم بکنی.
دوباره اشکاش سرازیر شدن
با دستام صورت داغش که رنگ و رو نداشت رو قاب کردم
+لیانا، به چشام نگا کن، حالا راستشو بگو چه اتفاقی افتاده؟!
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
+اووو بله ولی خبب...
D.L جالبه؟ ولی خب یکم از استرسم کم شد میترسیدم لیان با آدمای بدی دوست باشه ولی الان میبینم اونقدرا هم بد نیستی
نگاشو داد به مامان لیان که داشت میومد و منم با یه پوزخند ریز به یورا نگا کردم و اونم با استرس یه لبخند کوتاه زد.
مامانش نشست و یکم بعد از اون خدمتکاراشون برامون خوراکی و میوه آوردن.
+راستی میتونم لیان رو ببینم؟
M.L او آره
به خدمتکار اشاره کرد همراهیم کنه.
رفتم سمت اتاق لیان و وارد شدم و پشت سرم درو بستم و چند ثانیه بهش خیره شدم.
یه دستمال سفید رو پیشونیش بود و حالت چهرش در هم بود و مدام تکون میخورد فهمیدم که داره کابپس میبینه و سریع رفتم پیشش
نشستم کنارش رو تخت دستاشو که از ترس تو خواب تکون میداد رو گرفتم تکون خوردنش بیشتر شد و هر لحظه امکان داشت یه جیغ بنفش بکشه ولی نباید این اتفاق میوفتاد این شوک ها جدی براش خوب نبودن پس اسمشو صدا زدم.
+لیاان لیااان!
+هی لیانااا
یهو چشماشو باز کرد و بیدار شد ولی داد نزد. بدجور عرق کرده بود وقتی منو دید چند ثانیه همونجوری موند بعد یهو گریش گرفت و اومد بغلم دستاش که تو دستم بود رو کشید و محکم بغلم کرد و دهنشو گذاشت رو شونم تا صدا گریه کردنش زیاد بیرون نیاد.
منم متقابلا بغلش کردم نمیدونستم تو این شرایط چه واکنشی باید بدم ولی حداقل الان یکم اروم شدم و از نگرانیم کم شد تا اینکه یاد منشا اصلی این حال لیام افتادم کمرشو گرفتم و از خودم جداش کردم سرشو انداخت پایین و سعی کرد اشکاشو پاک کنه
+لیان؟ مامانت میگفت به هیچ کس نگفتی چه اتفاقی افتاده منم درکت میکنم گفتنش سخته نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی صدرصد چیز بدی دیدی ولی الان به من بگو لطفاً!
جوابی نداد و اشکاشو پاک کرد بعد که ظاهرا گریش بند اومده بود دوباره استارت زد و همراه گریه گفت
-کوووک نمیتونمممم
+هیییسسسس
از رو میز دستمال کاغذی برداشتم و اشکاشو پاک کردم بعد بطری آب معدنی رو برداشتم درشو باز کردم و دادم بهش و تا نصفه همرو یه نفس خورد.
-کووک ازم نپرس چی شده فقط بدون خیلییی وحشتناک بود.
+آخه نمیفهمم چیزی دیدی؟ اتفاقی افتاده؟ جن دیدی؟ چیشده بهم بگو لیان قول میدم به مامان بابات نگم فقط بگو بدونم میخوام کمکت کنم فقط بهم بگو
-هیچ کمکی راجب این نمیتونی بهم بکنی.
دوباره اشکاش سرازیر شدن
با دستام صورت داغش که رنگ و رو نداشت رو قاب کردم
+لیانا، به چشام نگا کن، حالا راستشو بگو چه اتفاقی افتاده؟!
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۹.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.