p:³
ا/ت:میتونم...یه..درخواست کنم..
تهیونگ:بگو
ا/ت:میشه دوباره کار کنم..
تهیونگ:چی؟
ا/ت:خدمتکار شم
دلیل درخواست احمقانشو نمیدونم ولی اصلا باهاش موافق نیستم ...
تهیونگ:ن
ا/ت:ولی گفتی..گوش میدی
تهیونگ:من گفتم حرفات و نگفتم درخواستت هاتو قبول میکنم..
دستم و ول کرد و سرشو کج کرد غر زدنشو میشندیم :ن ..ن..کلا ن... همش ن ..کلا زندگیش به ن میگذره ..ضدحال..مثلا خیلی بافکره..اهه ..خیلی گشنمه...چرا نذاشت شام بخورم..دلم میخواد یه مشت بکوبونم تو اون صورت خوشگلش...
تعریف بود یا تخریب و نمیدونم ..ولی چرا اصلا حواسم نبود ..چیزی نخورده ...منه دیوونه ..بردمش پایین غذاها رو بهش نشون دادم اوردمش بالا ...رفتم سمت اینه دستمو کردم تو موهام..از کنار اینه رد شدم ..دستم و کردم تو جیب شلوارم و رفتم سمت در...
تهیونگ:میخوای بیا پایین که...
قبل از اینکه حرفم تموم بشه گفت:نه نمیام
بی توجه گفتم:باشه..من میرم شام میخورم تو هم خواستی بخواب...
بدون اینکه بفهمه چی میگه گفت:نوش جونت برو..
در و باز کردم و رفتم بیرون ...که صدای دادش اومد:هی...وا..وایسا منم میام
قبل از اینکه چیزی بگم اومده بود...چند قدم جلو تر ازش بودم..یه نیش خند زدم ...رفتم سمت اشپزخونه...خنگ!
ا/ت ویو
بد اخلاق و عصبی زشت...هر چقد هم بد ..الان گشنگی مهمه...فک کنم یه هفت هشت ساعتی هست چیزی نخوردم...با اون میزی که من دیدم ..بایدم غش میکردم ...پشت سرش راه میرفتم ...طبقه پایین کل برقا خاموش بود و تاریک ..نمدونم چطوری از اون تاریکی رد شد...شاید نگاه دید در شب داره...چرا مزخرف میگم...یه جورایی گوشه لباسشو گرفتم تا نخورم به در و دیوار..وقتی وایساد نفهمیدم محکم خوردم به دیوار ...
تهیونگ:داری چیکار میکنی؟
ا/ت:هیچی نی هیچی نی ...فقط خوردم به دیوار ...
تهیونگ:دیوار عمته..
ا/ت:عمه ندارم...البته فک کنم...بعد چرا به تو بر میخوره ..
زیر لب گفتم:مدافع حق دیوارام هستی ؟
تهیونگ:خیر ..نیستم اگه من و دیوار نبینی..
نفهمیدم چی گفت برا همین جوابشو ندادم ...
تهیونگ:اره اون مغز نداشته تو اکبند نگه اش دار...
قبل از اینکه بخواه جوابشو بدم...برق اشپزخونه رو روشن کرد که ..چشمم اذیت شد..روم برگردوندم ...وقتی عادی شد ...جلو رو نگاه کردم ...پس دیواره کوش...دست میشکیدم رو هوا ...عجیبه هاا..بخیال رفتم داخل اشپزخونه..تهیونگ داشت ...اووو چه پسر خاله...به من جه خودش گفت بگم تهیونگ ..راس میگه انقدر هام اسمش سخت نیست... یه چیزی رو گذاشته بود تو ماکروفر... داشت با دکمه هاش ور میرفت ...بله دیگ وقتی ساعت ۱۲ شب یادت بیافته غذا بخوری ..هیشکی نیست واست گرمش کنه خودت باید زحمتشو بکشی ..حالا فرق نمیکه نه که اربابم باشیی...یکم منتظر نگاش کردم ولی انگار نمیخواست با ماکروفر کنار بیاد...فقط صدای نفس های حرصی شو میشنیدم ...یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش ..اگه گشنم نبود محال بود اصلا طرفش برم ...
تهیونگ:بگو
ا/ت:میشه دوباره کار کنم..
تهیونگ:چی؟
ا/ت:خدمتکار شم
دلیل درخواست احمقانشو نمیدونم ولی اصلا باهاش موافق نیستم ...
تهیونگ:ن
ا/ت:ولی گفتی..گوش میدی
تهیونگ:من گفتم حرفات و نگفتم درخواستت هاتو قبول میکنم..
دستم و ول کرد و سرشو کج کرد غر زدنشو میشندیم :ن ..ن..کلا ن... همش ن ..کلا زندگیش به ن میگذره ..ضدحال..مثلا خیلی بافکره..اهه ..خیلی گشنمه...چرا نذاشت شام بخورم..دلم میخواد یه مشت بکوبونم تو اون صورت خوشگلش...
تعریف بود یا تخریب و نمیدونم ..ولی چرا اصلا حواسم نبود ..چیزی نخورده ...منه دیوونه ..بردمش پایین غذاها رو بهش نشون دادم اوردمش بالا ...رفتم سمت اینه دستمو کردم تو موهام..از کنار اینه رد شدم ..دستم و کردم تو جیب شلوارم و رفتم سمت در...
تهیونگ:میخوای بیا پایین که...
قبل از اینکه حرفم تموم بشه گفت:نه نمیام
بی توجه گفتم:باشه..من میرم شام میخورم تو هم خواستی بخواب...
بدون اینکه بفهمه چی میگه گفت:نوش جونت برو..
در و باز کردم و رفتم بیرون ...که صدای دادش اومد:هی...وا..وایسا منم میام
قبل از اینکه چیزی بگم اومده بود...چند قدم جلو تر ازش بودم..یه نیش خند زدم ...رفتم سمت اشپزخونه...خنگ!
ا/ت ویو
بد اخلاق و عصبی زشت...هر چقد هم بد ..الان گشنگی مهمه...فک کنم یه هفت هشت ساعتی هست چیزی نخوردم...با اون میزی که من دیدم ..بایدم غش میکردم ...پشت سرش راه میرفتم ...طبقه پایین کل برقا خاموش بود و تاریک ..نمدونم چطوری از اون تاریکی رد شد...شاید نگاه دید در شب داره...چرا مزخرف میگم...یه جورایی گوشه لباسشو گرفتم تا نخورم به در و دیوار..وقتی وایساد نفهمیدم محکم خوردم به دیوار ...
تهیونگ:داری چیکار میکنی؟
ا/ت:هیچی نی هیچی نی ...فقط خوردم به دیوار ...
تهیونگ:دیوار عمته..
ا/ت:عمه ندارم...البته فک کنم...بعد چرا به تو بر میخوره ..
زیر لب گفتم:مدافع حق دیوارام هستی ؟
تهیونگ:خیر ..نیستم اگه من و دیوار نبینی..
نفهمیدم چی گفت برا همین جوابشو ندادم ...
تهیونگ:اره اون مغز نداشته تو اکبند نگه اش دار...
قبل از اینکه بخواه جوابشو بدم...برق اشپزخونه رو روشن کرد که ..چشمم اذیت شد..روم برگردوندم ...وقتی عادی شد ...جلو رو نگاه کردم ...پس دیواره کوش...دست میشکیدم رو هوا ...عجیبه هاا..بخیال رفتم داخل اشپزخونه..تهیونگ داشت ...اووو چه پسر خاله...به من جه خودش گفت بگم تهیونگ ..راس میگه انقدر هام اسمش سخت نیست... یه چیزی رو گذاشته بود تو ماکروفر... داشت با دکمه هاش ور میرفت ...بله دیگ وقتی ساعت ۱۲ شب یادت بیافته غذا بخوری ..هیشکی نیست واست گرمش کنه خودت باید زحمتشو بکشی ..حالا فرق نمیکه نه که اربابم باشیی...یکم منتظر نگاش کردم ولی انگار نمیخواست با ماکروفر کنار بیاد...فقط صدای نفس های حرصی شو میشنیدم ...یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش ..اگه گشنم نبود محال بود اصلا طرفش برم ...
۲۰۶.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.