پرنس بی احساس
از زبان ا/ت
چشمام رو کم کم باز کردم
اینجا دیگه کجا بود؟ اطراف رو نگاهی انداختم چند تا مرد نشسته بودن پای آتیش و مشروب میخوردن
یکیشون متوجه شد که بیدارم و همونطور که مست بود گفت: نگاش کن تروخدا...خانمی بیدارشده
باهم زدن زیر خنده
یکی دیگه بلند شد و اومد سمتم
خواستم بلندشم و فرار کنم اما نه! جوری دست و پاهام رو بسته بودن که تکون خوردن ممکن نبود
با هر قدمی که بر میداشت ترسم بیشتر میشد از طرفی تعادل هم نداشت و مستِ مست بود میترسیدم بلایی سرم بیاره منم دست و پاهام بسته بود کاری برای نجاتم نمیتونستم انجام بدم
اومد بالای سرم و گفت: گرسنته مگه نه؟
برای چند لحظه خوشحال شدم فکر کردم میخواد بهم غذا بده اما پوزخندی زد و گفت: به درک...قراره اینجا از گرسنگی بمیری ا/ت خانم..تاوان با پرنس بودنه دیگه
صبر کن چیشد؟ بخاطر پرنس اینجوری باید تاوان پس میدادم
دهنم بسته بود و حتی نمیتونستم حرف بزنم ..
آروم رفت پیش بقیه و به خوردن مشروب ادامه دادن
از زبان جونگ کوک
غروب بود من از صبح مشغول کار و بارم بودم
تمرکزم اصلا جمع نمیشد
بازم سعی کردم فکر کنم اما حواسم اصلا به متن سخنرانیم نبود
بلند شدم و گفتم: جیک من میرم پیش مایا یکم به مغزم آرامش بدم بعدش روی متن سخنرانیم تمرکز می کنم
از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق مایا قدم برداشتم
مایا دلیلی بود برای دیدن ا/ت به هرحال اون همراه مایا بود
آروم در زدم ولی کسی در رو باز نکرد
بازم در زدم و بازم کسی در رو باز نکرد
اینبار خودم دستگیره در رو کشیدم و وارد شدم
دونفر توی اتاق بودن
مایا که روبه پنجره بزرگ اتاقش بود و دختری که مثل خدمتکارا بود
مایا برگشت سمتم و با تعجب گفت: جونگ کوک؟اینجا چیکار می کنی
گفتم: اتفاقا منم یه سوالی دارم ...این دختره اینجا چیکار می کنه؟ چرا ا/ت اینجا نیست؟
گفت: چیزه ..من..یعنی ..ما..ما
گفتم: شما چی؟ بگو دیگه مایا
آب دهنشو قورت داد و گفت: جونگ کوک آروم باش ..باشه
یا این حرفش مطمئن شدم یه بلایی سر ا/ت اومده
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه آرومم بگو چی شده؟
چشماشو بست و گفت: ا/ت از صبح غیب شده ...
گفتم: یعنی چی که غیب شده؟
اینبار داد زد: نمیدونم جونگ کوک نمیدونمممم....ا/ت نیستش و مطمئنا کار مادر و پدر خودمونه بجای ا/ت اینو فرستادن(به دختره اشاره می کنه)
نشست شروع کرد به گریه کردن و گفت: منم بدون ا/ت نمیتونم جونگ کوک پیداش کن لطفا
پدرم بوده... مطمئنا کار پدرمه باید به هشدارش گوش کرده بودم...
با عصبانیت از اتاق مایا خارج شدم و به سمت اتاق پدرم رفتم
خیر سرم میخواستم با دیدن ا/ت آروم بشم این بود آروم شدنم؟چیزی جز خشم درونم نبود
چشمام رو کم کم باز کردم
اینجا دیگه کجا بود؟ اطراف رو نگاهی انداختم چند تا مرد نشسته بودن پای آتیش و مشروب میخوردن
یکیشون متوجه شد که بیدارم و همونطور که مست بود گفت: نگاش کن تروخدا...خانمی بیدارشده
باهم زدن زیر خنده
یکی دیگه بلند شد و اومد سمتم
خواستم بلندشم و فرار کنم اما نه! جوری دست و پاهام رو بسته بودن که تکون خوردن ممکن نبود
با هر قدمی که بر میداشت ترسم بیشتر میشد از طرفی تعادل هم نداشت و مستِ مست بود میترسیدم بلایی سرم بیاره منم دست و پاهام بسته بود کاری برای نجاتم نمیتونستم انجام بدم
اومد بالای سرم و گفت: گرسنته مگه نه؟
برای چند لحظه خوشحال شدم فکر کردم میخواد بهم غذا بده اما پوزخندی زد و گفت: به درک...قراره اینجا از گرسنگی بمیری ا/ت خانم..تاوان با پرنس بودنه دیگه
صبر کن چیشد؟ بخاطر پرنس اینجوری باید تاوان پس میدادم
دهنم بسته بود و حتی نمیتونستم حرف بزنم ..
آروم رفت پیش بقیه و به خوردن مشروب ادامه دادن
از زبان جونگ کوک
غروب بود من از صبح مشغول کار و بارم بودم
تمرکزم اصلا جمع نمیشد
بازم سعی کردم فکر کنم اما حواسم اصلا به متن سخنرانیم نبود
بلند شدم و گفتم: جیک من میرم پیش مایا یکم به مغزم آرامش بدم بعدش روی متن سخنرانیم تمرکز می کنم
از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق مایا قدم برداشتم
مایا دلیلی بود برای دیدن ا/ت به هرحال اون همراه مایا بود
آروم در زدم ولی کسی در رو باز نکرد
بازم در زدم و بازم کسی در رو باز نکرد
اینبار خودم دستگیره در رو کشیدم و وارد شدم
دونفر توی اتاق بودن
مایا که روبه پنجره بزرگ اتاقش بود و دختری که مثل خدمتکارا بود
مایا برگشت سمتم و با تعجب گفت: جونگ کوک؟اینجا چیکار می کنی
گفتم: اتفاقا منم یه سوالی دارم ...این دختره اینجا چیکار می کنه؟ چرا ا/ت اینجا نیست؟
گفت: چیزه ..من..یعنی ..ما..ما
گفتم: شما چی؟ بگو دیگه مایا
آب دهنشو قورت داد و گفت: جونگ کوک آروم باش ..باشه
یا این حرفش مطمئن شدم یه بلایی سر ا/ت اومده
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه آرومم بگو چی شده؟
چشماشو بست و گفت: ا/ت از صبح غیب شده ...
گفتم: یعنی چی که غیب شده؟
اینبار داد زد: نمیدونم جونگ کوک نمیدونمممم....ا/ت نیستش و مطمئنا کار مادر و پدر خودمونه بجای ا/ت اینو فرستادن(به دختره اشاره می کنه)
نشست شروع کرد به گریه کردن و گفت: منم بدون ا/ت نمیتونم جونگ کوک پیداش کن لطفا
پدرم بوده... مطمئنا کار پدرمه باید به هشدارش گوش کرده بودم...
با عصبانیت از اتاق مایا خارج شدم و به سمت اتاق پدرم رفتم
خیر سرم میخواستم با دیدن ا/ت آروم بشم این بود آروم شدنم؟چیزی جز خشم درونم نبود
۲۸.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.