My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁴²🪐🦖
کوک دندوناشو محکم رو هم کشید و با حرص گفت...
کوک: تهدید میکنی..!؟
نامجون چشمکی زد و گفت...
نامجون: هرچی میخوای فکر کن اما بازم میگم یه بار دیگه اطرافش ببینمت..
کوک حرفشو قطع کرد و داد زد...
کوک: فهمیدم بس کن..!! دیگه ادامه نده...
نامجون پوزخندی زد و خوبه ای زیر لب زمزمه کرد.. کوک با حرص به سمت ماشینش حرکت کرد و سوارش شد... نفسش از عصبانیت بند اومده بود..
چند ضربه محکم به فرمون ماشین زد و سرشو بهش تکیه داد داد...
یه چیزی ته گلوش رو گرفته بود و نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود..
خودش هم نمیدونست چرا همچین حس بدی پیدا کرد بود اما خیلی ناخواسته چیزی گونشو خیس کرد...
با شوک دستشو رو گونش کشید و به اون قطره اشک نگاه کرد.. امکان نداشت...! لبشو گاز گرفت تا کمی خودشو کنترل کنه اما حس میکرد دلش خیلی پره.. به سمت جایی رفت که خیلی وقت بود بهش سر نزده بود...
به گل فروشی رسید و چند شاخه گل رز سفید گرفت و به سمت آرامگاه مادرش حرکت کرد.. تقریبا دو سال میشد که بهش سر نزده بود... نفسی کشید و دستی به سنگ قبر مادرش کشید.. گرد و خاک زیادی روش بود... بغضشو قورت داد و یه بطری آب خرید و سنگ قبر رو کامل شست.. گل هارو روش گذاشت... بدون توجه به کثیف شدن لباسش رو زمین گلی نشست و سرشو رو سنگ قبر مادرش گذاشت..
بعد از چند دقیقه صدای زمزمه های آرومش و فین فینش شنیده میشد... هرکی از راه میرسید نگاه ترحم باری بهش مینداخت و رد میشد.. بلاخره بعد از دو ساعت حرف زدن با مامانش از اونجا بلند شد و سنگ قبر رو بوسید و زمزمه کرد...
کوک: برمیگردم مامان..
و به سمت ماشینش رفت و از اونجا دور شد...
میترسید..!
میترسید از اینکه واقعا نامجون تهدیدشو عملی کنه... برای اولین بار بیچارگی رو با تمام وجودش احساس کرد.. همین که تو یه شهر باهاش نفس میکشید براش کافی بود...
مجبور بود اونو از خودش برونه.. تهیونگ نمیدونست با کاری که کرده بود دل کوک رو برای چندمین بار لرزونده بود اما کوک مجبور بود اونو از خودش برونه... مجبور بود..!
روی تخت نشست و به گوشه نامعلومی خیره شد... به هرچی فکر میکرد تهش بم بست بود..
ناچار شد که فعلا به چیزی فکر نکنه وگرنه شکی نداشت که مغزش کم میاورد...
" تهیونگ "
اونقدر ناراحت شده بود از رفتار زننده کوک که حتی اشکاش از گونه اش پایین نمیومد.. چشماش رو محکم بست و نفس عمیقی کشید...
" تهیونگ تو چطور فراموش کردی..!؟ اون دوست دختر داره . فراموش کردی که چجوری جلوی چشمات لباشو بوسید...!؟ چقدر میتونی اینقدر حقیر باشی که با تمام بدی هایی که باهات کرد به طرفش بری و دیدی که چطور تورو پس زد..!؟ "
وجدانش یه لحظه هم دست بردار نبود...
Part⁴²🪐🦖
کوک دندوناشو محکم رو هم کشید و با حرص گفت...
کوک: تهدید میکنی..!؟
نامجون چشمکی زد و گفت...
نامجون: هرچی میخوای فکر کن اما بازم میگم یه بار دیگه اطرافش ببینمت..
کوک حرفشو قطع کرد و داد زد...
کوک: فهمیدم بس کن..!! دیگه ادامه نده...
نامجون پوزخندی زد و خوبه ای زیر لب زمزمه کرد.. کوک با حرص به سمت ماشینش حرکت کرد و سوارش شد... نفسش از عصبانیت بند اومده بود..
چند ضربه محکم به فرمون ماشین زد و سرشو بهش تکیه داد داد...
یه چیزی ته گلوش رو گرفته بود و نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود..
خودش هم نمیدونست چرا همچین حس بدی پیدا کرد بود اما خیلی ناخواسته چیزی گونشو خیس کرد...
با شوک دستشو رو گونش کشید و به اون قطره اشک نگاه کرد.. امکان نداشت...! لبشو گاز گرفت تا کمی خودشو کنترل کنه اما حس میکرد دلش خیلی پره.. به سمت جایی رفت که خیلی وقت بود بهش سر نزده بود...
به گل فروشی رسید و چند شاخه گل رز سفید گرفت و به سمت آرامگاه مادرش حرکت کرد.. تقریبا دو سال میشد که بهش سر نزده بود... نفسی کشید و دستی به سنگ قبر مادرش کشید.. گرد و خاک زیادی روش بود... بغضشو قورت داد و یه بطری آب خرید و سنگ قبر رو کامل شست.. گل هارو روش گذاشت... بدون توجه به کثیف شدن لباسش رو زمین گلی نشست و سرشو رو سنگ قبر مادرش گذاشت..
بعد از چند دقیقه صدای زمزمه های آرومش و فین فینش شنیده میشد... هرکی از راه میرسید نگاه ترحم باری بهش مینداخت و رد میشد.. بلاخره بعد از دو ساعت حرف زدن با مامانش از اونجا بلند شد و سنگ قبر رو بوسید و زمزمه کرد...
کوک: برمیگردم مامان..
و به سمت ماشینش رفت و از اونجا دور شد...
میترسید..!
میترسید از اینکه واقعا نامجون تهدیدشو عملی کنه... برای اولین بار بیچارگی رو با تمام وجودش احساس کرد.. همین که تو یه شهر باهاش نفس میکشید براش کافی بود...
مجبور بود اونو از خودش برونه.. تهیونگ نمیدونست با کاری که کرده بود دل کوک رو برای چندمین بار لرزونده بود اما کوک مجبور بود اونو از خودش برونه... مجبور بود..!
روی تخت نشست و به گوشه نامعلومی خیره شد... به هرچی فکر میکرد تهش بم بست بود..
ناچار شد که فعلا به چیزی فکر نکنه وگرنه شکی نداشت که مغزش کم میاورد...
" تهیونگ "
اونقدر ناراحت شده بود از رفتار زننده کوک که حتی اشکاش از گونه اش پایین نمیومد.. چشماش رو محکم بست و نفس عمیقی کشید...
" تهیونگ تو چطور فراموش کردی..!؟ اون دوست دختر داره . فراموش کردی که چجوری جلوی چشمات لباشو بوسید...!؟ چقدر میتونی اینقدر حقیر باشی که با تمام بدی هایی که باهات کرد به طرفش بری و دیدی که چطور تورو پس زد..!؟ "
وجدانش یه لحظه هم دست بردار نبود...
۳.۳k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳