فیک:منو ببخش اما متاسف نیستم
پارت2
عشق احمقانه چیست؟
وقتی که میدونی براش هیچ ارزشی نداری
وقتی که میدونی آدم دیگهای تو زندگیشه
وقتی که میدونی داره ازت استفاده میکنه
وقتی که میدونی هیچ جایگاهی توی زندگیش نداری!
اما با این حال به دوست داشتنش ادامه میدی...
بهتر بگم: داری به احمق بودن ادامه میدی..!
دوست داشتم تا آخر عمرم احمق بمونم...
اما تو این لطفو بهم کردی و از زندگیت پرتم کردی بیرون`
.
.
.
داستان از اونجایی شد که...
نباید شروع میشد!
شاید اصلا نباید همچین داستانی نوشته میشد!
چون این داستان از اولشم اشتباه بود!
اشتباه محض...
ا.ت دختر کوچولوی بیگناهی بود که جیمین اونو به گناه آلوده کرد!
هر کاری کرد که بدستش بیاره! و بدستشم آورد!
البته نمیدونم...شایدم اینا فقط یه بازی کثیف بود که جیمین راه انداخته بود و ا.ت هم دیگه اختیار بیرون رفتن از اون بازی رو نداشت.
همش ازون کریسمس شروع شد.
پنج سال پیش تو همچین روزایی... اون سال نحس شروع شد!
.
.
.
+آیگوووو کدومو بخرم؟ من همشونو دوست دارم!
_به نظر منکه همشونو بخر
+اینم فکر خوبیه!..وایسا ببینم! شما!؟
_نترس دختر ! یه دوستم یه دوست!
+ دوست؟
_اوهوم
+خب دوست عزیز...حسن نیتتو نشون بده ببینم!
جیمین لبخندی زد و به اون طرف مغازه رفت و چند دقیقه دیگه برگشت.
_خب خانم کوچولو... دیگه نیاز نیست انتخاب کنی!
+چی؟ چرا!
_همشو برات خریدم!
+یااااااا مثل اینکه خیلی خرپولی ها!
_شاید!
+یعنی تا آخر سال میتونم شکلات بخورم!
جیمین به صورت خوشحال دختر نگاه کرد.
بهقدر خوشحال بود که بغضش گرفته بود!
دختر با چشمای تیلهایش که پر از اشک شده بودن نگاهش کرد و محکم اون غریبه رو بغل کرد.
+مرسی!
_هی هی خانم کوچولو! هیچ حواست هست به یه غریبه اینقدر نزدیک شدی؟
+مهم نیست
جیمین باشنیدن این حرف لبخندی گوشهی لبش نشست و متقابلا دختر رو بغل کرد.
_راست میگن دخترا با یه شکلات خر میشن..!
دختر از بغل جیمین بیرون اومد.
+خب دیگه پرو نشو
جیمین با این حرفش جا خورد!
دختر ریزه میزه دست کوچیکشو به سمت جیمین دراز کرد.
+من اتام کانگ ا.ت! و جناب خرپول؟
_پارک جیمین! دیگه اینجوری صدام نکن!
+باشه...آمممم من اندازهی تو پولدار نیستم که بتونم ببرمت بهترین کافهی شهر! ولی میتونم یه قهوهی ساده مهمونت کنم
.
.
.
"계숙"
نظراتونو برام بنویسید! و اینکه دوست دارید چه چیزایی رو بهش اضافه کنم یا چی رو اصلاح کنم
واقعا بهم کمک میکنه♡
عشق احمقانه چیست؟
وقتی که میدونی براش هیچ ارزشی نداری
وقتی که میدونی آدم دیگهای تو زندگیشه
وقتی که میدونی داره ازت استفاده میکنه
وقتی که میدونی هیچ جایگاهی توی زندگیش نداری!
اما با این حال به دوست داشتنش ادامه میدی...
بهتر بگم: داری به احمق بودن ادامه میدی..!
دوست داشتم تا آخر عمرم احمق بمونم...
اما تو این لطفو بهم کردی و از زندگیت پرتم کردی بیرون`
.
.
.
داستان از اونجایی شد که...
نباید شروع میشد!
شاید اصلا نباید همچین داستانی نوشته میشد!
چون این داستان از اولشم اشتباه بود!
اشتباه محض...
ا.ت دختر کوچولوی بیگناهی بود که جیمین اونو به گناه آلوده کرد!
هر کاری کرد که بدستش بیاره! و بدستشم آورد!
البته نمیدونم...شایدم اینا فقط یه بازی کثیف بود که جیمین راه انداخته بود و ا.ت هم دیگه اختیار بیرون رفتن از اون بازی رو نداشت.
همش ازون کریسمس شروع شد.
پنج سال پیش تو همچین روزایی... اون سال نحس شروع شد!
.
.
.
+آیگوووو کدومو بخرم؟ من همشونو دوست دارم!
_به نظر منکه همشونو بخر
+اینم فکر خوبیه!..وایسا ببینم! شما!؟
_نترس دختر ! یه دوستم یه دوست!
+ دوست؟
_اوهوم
+خب دوست عزیز...حسن نیتتو نشون بده ببینم!
جیمین لبخندی زد و به اون طرف مغازه رفت و چند دقیقه دیگه برگشت.
_خب خانم کوچولو... دیگه نیاز نیست انتخاب کنی!
+چی؟ چرا!
_همشو برات خریدم!
+یااااااا مثل اینکه خیلی خرپولی ها!
_شاید!
+یعنی تا آخر سال میتونم شکلات بخورم!
جیمین به صورت خوشحال دختر نگاه کرد.
بهقدر خوشحال بود که بغضش گرفته بود!
دختر با چشمای تیلهایش که پر از اشک شده بودن نگاهش کرد و محکم اون غریبه رو بغل کرد.
+مرسی!
_هی هی خانم کوچولو! هیچ حواست هست به یه غریبه اینقدر نزدیک شدی؟
+مهم نیست
جیمین باشنیدن این حرف لبخندی گوشهی لبش نشست و متقابلا دختر رو بغل کرد.
_راست میگن دخترا با یه شکلات خر میشن..!
دختر از بغل جیمین بیرون اومد.
+خب دیگه پرو نشو
جیمین با این حرفش جا خورد!
دختر ریزه میزه دست کوچیکشو به سمت جیمین دراز کرد.
+من اتام کانگ ا.ت! و جناب خرپول؟
_پارک جیمین! دیگه اینجوری صدام نکن!
+باشه...آمممم من اندازهی تو پولدار نیستم که بتونم ببرمت بهترین کافهی شهر! ولی میتونم یه قهوهی ساده مهمونت کنم
.
.
.
"계숙"
نظراتونو برام بنویسید! و اینکه دوست دارید چه چیزایی رو بهش اضافه کنم یا چی رو اصلاح کنم
واقعا بهم کمک میکنه♡
۵۳.۱k
۰۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.