وقتی استادت بود...۱۰
یک ساعت بعد از اتاقم اومدم بیرون و دیدم لونا رو مبل خوابش برده....هنوزم درد بدی داشتم و تو این یک ساعت دردش اروم نشده بود...بد تر هم شدع بود!
نمیدونستم باید چیکار کنمم!
هوا تاریک شده بود و ساعت ۶ عصر بود....
_ای خدا(اروم)
تو چقدر قشنگی!
رفتم بالا سرش و اروم دستم و گذاشتم زیر پاهاش و یکی از دستاش و گذاشتم پشتش و براید بغلش گرفتم...
بردم تو اتاقم و گذاشتم رو تخت و روش پتو کشیدم و اومدم بیرون.....
رفتم تو حال و متوجه زنگ خوردن گوشی لونا شدم...
(Oppa💗)
با دیدن اسم دلم لرزید و نمیدونستم کیه!
گفتم بزار بردارم که هم خیال خودم راحت شه و هم اون طرف نگران نشه!
_بله؟
*الو؟لونا؟
_سلام...ببخشید لونا خوابیده!
*شما؟
_من دوست پسرشم!
*چی؟نگفته بود دوست پسر داره!
_شما کی لونا هستید؟
*من برادرشم...
_اوه بله....بیدار شد میگم بهتون زنگ بزنه..
*ت...تهیونگ تویی؟
_اره!شما؟
*من جیمینم!
عوضی میدونی چقدر دلم برات تنگ شده!
_جیمین!
معلوم هست کجایی تو پسر؟
*پیش پدر و مادرمم!
تو چجوری با لونا اشنا شدی؟
_خب...من استادشم!استاد فیزیک....
*اوهه!ای عوضی!
یه روز میام میبینمتون....
ببینم میشه لونا رو بیدار کنی؟
_خ..خب نه!
*چیزی شده؟؟
_باهام قهره!
*چیکار کردی؟
نکنه بهش تجاوز کر....
_معلومه که نه....
اصلا به تو چه؟
دوست دختر خودمه هر کاری بخوام باهاش میکنم....
*هی پسر!
اون خیلی حساسه!هیچوق دلشو نشکون!
الانم برو از دلش در بیار!
_باشه...ببینم چیکار میتونم بکنم....
فعلا!
گوشی و قطع کردم و برگشتم که دیدم لونا پشت سرمه...
_بیدار شدی عزیزم؟
ولی پاشد رفت تو اتاق و در و بست....
منم بعد دو دقیقه رفتم تو اتاق....
نمیدونستم باید چیکار کنمم!
هوا تاریک شده بود و ساعت ۶ عصر بود....
_ای خدا(اروم)
تو چقدر قشنگی!
رفتم بالا سرش و اروم دستم و گذاشتم زیر پاهاش و یکی از دستاش و گذاشتم پشتش و براید بغلش گرفتم...
بردم تو اتاقم و گذاشتم رو تخت و روش پتو کشیدم و اومدم بیرون.....
رفتم تو حال و متوجه زنگ خوردن گوشی لونا شدم...
(Oppa💗)
با دیدن اسم دلم لرزید و نمیدونستم کیه!
گفتم بزار بردارم که هم خیال خودم راحت شه و هم اون طرف نگران نشه!
_بله؟
*الو؟لونا؟
_سلام...ببخشید لونا خوابیده!
*شما؟
_من دوست پسرشم!
*چی؟نگفته بود دوست پسر داره!
_شما کی لونا هستید؟
*من برادرشم...
_اوه بله....بیدار شد میگم بهتون زنگ بزنه..
*ت...تهیونگ تویی؟
_اره!شما؟
*من جیمینم!
عوضی میدونی چقدر دلم برات تنگ شده!
_جیمین!
معلوم هست کجایی تو پسر؟
*پیش پدر و مادرمم!
تو چجوری با لونا اشنا شدی؟
_خب...من استادشم!استاد فیزیک....
*اوهه!ای عوضی!
یه روز میام میبینمتون....
ببینم میشه لونا رو بیدار کنی؟
_خ..خب نه!
*چیزی شده؟؟
_باهام قهره!
*چیکار کردی؟
نکنه بهش تجاوز کر....
_معلومه که نه....
اصلا به تو چه؟
دوست دختر خودمه هر کاری بخوام باهاش میکنم....
*هی پسر!
اون خیلی حساسه!هیچوق دلشو نشکون!
الانم برو از دلش در بیار!
_باشه...ببینم چیکار میتونم بکنم....
فعلا!
گوشی و قطع کردم و برگشتم که دیدم لونا پشت سرمه...
_بیدار شدی عزیزم؟
ولی پاشد رفت تو اتاق و در و بست....
منم بعد دو دقیقه رفتم تو اتاق....
۲۵.۲k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.