عشق ویرانگر پارت۱۲
چرا همچین چیزی گفتم چرا اصلا به حرفش گوش کردم الان چی فکر میکنه مهم نیست ولش کن بخواب تهیونگگگ
ویو ات
با چیزی که گفت تخعجب کردم چی تهیونگ ؟الان معذرت خواهی کرد نه ات بد شنیدی نه بابا همچین چیزی نیست برو بابا نه بابا دوباره رعدوبرق زد تو خودم جمع شدم اروم گفتم
+پسره عو..ضی منو ول کرد رفت نگفت این دختر اینجا میترسه نباید. ولش کنم بخوابم نه به اون اول که نگران بود نه به الان که ولم کرده
یهو یچیزی افتاد روم پتو بود رومو برگردوندم تهیونگ دیدم
_انقدر بدوبیرا نگو ولت نکردم بیا تو اتاق
بلند شدم رفتم تو اتاق که اتاق یهو سفید شد و صدای بدی اومد رعدوبرق بود سریع نشستم همه خاطراتم اومد توی ذهنم اکسیژن بهم نمیرسید دست یکیو حس کردم دستشو گرفتم
+نرو لطفا نرو ولم نکن نرو باشه لطفا نرو مامان (گریه)
ویو تهیونگ
ات حالش خیلی خراب سد هدفون گذاشتم تو گوشش و بغلش کردم نمیدونم این حس مزخرف از کجا بود نه هرچی که بود عشق نبود یکم که اروم شد رفتم دوش گرفتم برگشتم حال نداشتم حوله رو پرت کردم سمت ات که خورد تو صورتش بهم با اخم نگاه کرد خنثی بهش نگاه کردم
_موهام خشک کن
+چرا من خشک کنم مگه دست نداری
_نه ندارم بیا خشک کن
ات هوفی کشید و اومد سمتم و موهام خشک کرد خوابیدم ات کنارم خوابید فردا صبح زودتر از ات بیدار شدم بهش نگاه میکردم موهای روی صوتشو کنار زدم حسکرذم چشماش باز شد سریع خودمو پرت کردم پایین و رفتم سمت کمد سریع یه لباس برداشتم که بلند شد نشست چشماش میمالوند بهم نگاه کرد بدون توجه به من بلند شد رفت تو دستشویی چی شد چش بود اومد منو دید
+سلام صبح بخیر
_سسلام
چش بود اول چیزی نمیگه بعد سلام صبح بخیر میگه حالش خوبه نکنه برا دیشب سکه شده
_خوبی ؟
+اوهوم خوبم چرا
_هیچی
رقتم حاضر شدم رفتم بیرون
ویو ات
چش شده حالش خوب بود یهو حال منو میپرسه رفتم توی اشپز خونه داشتن خدمتکارا کار میکردن بهشون سلام کردم و
به احوما نکاه کردم و گفتم
+احوما میشه منم کمک کنم ؟
اجوما:ولی
+ولی نداره اجوما
میخواستم فکر نکنم رفتم دستمال برداشتم و کارمو شروع کردم ولی فایده ای نداشت همونجور که کار میکردم اشک میریختم ساعت نزدیک ۶شب بود نهار نخورده بود میل نداشتم
روی کناپه نشسته بودم که در باز شد تهیونگ اومد تو پشتش یکی بود تهیونگ که اومد تو که چند نفر با یه تابوت اومدن تو یهو قلبم شروع کرد به تند زدن اومدن جلو خدا خدا میکردم اونی که فکر میکردم نباشه اومدن دقیقا جلوم گذاشتنش درشو باز کردن با دیدن صورت کبود بابام افتادم روی زمین و شروع کردم گریه کردن با دستای لرزون دستم برم گذاشتم روی صورتش تنفسم قطع شد نمیتونستم حرف بزنم فقط گریه میکردم احساس خفگی میکردم احساس می حسی میکردم که یهو سیاهی
ویو تهیونگ
۱۶♥️
۲۵ کامنت
ویو ات
با چیزی که گفت تخعجب کردم چی تهیونگ ؟الان معذرت خواهی کرد نه ات بد شنیدی نه بابا همچین چیزی نیست برو بابا نه بابا دوباره رعدوبرق زد تو خودم جمع شدم اروم گفتم
+پسره عو..ضی منو ول کرد رفت نگفت این دختر اینجا میترسه نباید. ولش کنم بخوابم نه به اون اول که نگران بود نه به الان که ولم کرده
یهو یچیزی افتاد روم پتو بود رومو برگردوندم تهیونگ دیدم
_انقدر بدوبیرا نگو ولت نکردم بیا تو اتاق
بلند شدم رفتم تو اتاق که اتاق یهو سفید شد و صدای بدی اومد رعدوبرق بود سریع نشستم همه خاطراتم اومد توی ذهنم اکسیژن بهم نمیرسید دست یکیو حس کردم دستشو گرفتم
+نرو لطفا نرو ولم نکن نرو باشه لطفا نرو مامان (گریه)
ویو تهیونگ
ات حالش خیلی خراب سد هدفون گذاشتم تو گوشش و بغلش کردم نمیدونم این حس مزخرف از کجا بود نه هرچی که بود عشق نبود یکم که اروم شد رفتم دوش گرفتم برگشتم حال نداشتم حوله رو پرت کردم سمت ات که خورد تو صورتش بهم با اخم نگاه کرد خنثی بهش نگاه کردم
_موهام خشک کن
+چرا من خشک کنم مگه دست نداری
_نه ندارم بیا خشک کن
ات هوفی کشید و اومد سمتم و موهام خشک کرد خوابیدم ات کنارم خوابید فردا صبح زودتر از ات بیدار شدم بهش نگاه میکردم موهای روی صوتشو کنار زدم حسکرذم چشماش باز شد سریع خودمو پرت کردم پایین و رفتم سمت کمد سریع یه لباس برداشتم که بلند شد نشست چشماش میمالوند بهم نگاه کرد بدون توجه به من بلند شد رفت تو دستشویی چی شد چش بود اومد منو دید
+سلام صبح بخیر
_سسلام
چش بود اول چیزی نمیگه بعد سلام صبح بخیر میگه حالش خوبه نکنه برا دیشب سکه شده
_خوبی ؟
+اوهوم خوبم چرا
_هیچی
رقتم حاضر شدم رفتم بیرون
ویو ات
چش شده حالش خوب بود یهو حال منو میپرسه رفتم توی اشپز خونه داشتن خدمتکارا کار میکردن بهشون سلام کردم و
به احوما نکاه کردم و گفتم
+احوما میشه منم کمک کنم ؟
اجوما:ولی
+ولی نداره اجوما
میخواستم فکر نکنم رفتم دستمال برداشتم و کارمو شروع کردم ولی فایده ای نداشت همونجور که کار میکردم اشک میریختم ساعت نزدیک ۶شب بود نهار نخورده بود میل نداشتم
روی کناپه نشسته بودم که در باز شد تهیونگ اومد تو پشتش یکی بود تهیونگ که اومد تو که چند نفر با یه تابوت اومدن تو یهو قلبم شروع کرد به تند زدن اومدن جلو خدا خدا میکردم اونی که فکر میکردم نباشه اومدن دقیقا جلوم گذاشتنش درشو باز کردن با دیدن صورت کبود بابام افتادم روی زمین و شروع کردم گریه کردن با دستای لرزون دستم برم گذاشتم روی صورتش تنفسم قطع شد نمیتونستم حرف بزنم فقط گریه میکردم احساس خفگی میکردم احساس می حسی میکردم که یهو سیاهی
ویو تهیونگ
۱۶♥️
۲۵ کامنت
۱۱.۵k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.